پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جان دلمبودنت انگارطعم عجیبی به نگاهم داده!طعم غریبی به زندگی...از آن شیرینی هایی که مدتها بود فراموش کرده بودمو گویا مدتهاستقلبم در چشمهایم میتپد!جامی از نگاهم را بنوشخواهی فهمید که با من چه کردی...بوی کلماتم را بشنو!بوی بهارنارنج تنهایی کههمدم برگهای پاییزی میشود !و لبخندم را لمس کن...لبخندهایم رنگ و بو گرفته اند انگارزردِ زرد...صدای پای قلبم را میشنوی؟!هرجای جهان هم باشیمیدود بسویتحواست باشد رهایش نکنی...!...