پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عشق آنجایی خوب استکه آدم را پیر کنداما خودش جوانِ جوان بماند !آنجایی خوب است کهلبخند هایت راپررنگ تر کند ،واقعی تر...و تلخی اشک فراق راو انتظار رابه شیرینی وصال محبوب پیوند دهدآنجایی که ،دست هایت تا انتهای عمردر دستان کسی بماندکه دوریش درد وآغوشش آغازیست برای زندگی!نون قاف...
اما من،هرروز یک فنجان دلتنگی مینوشم...هرثانیه مشتی بغض گره میزنم...و هربار برای رهایی از درد نبودنت،پیاله پیاله دوست داشتنت را سر میکشم...!و همچون شناگری ناشیدر رویای هرروزه ات غرق میشوم!نون قاف...
اصلا مگر آدمچقدر فرصت زندگی داردکه چشمش را بندِ تلخیها کند؟!اصلا اگر اینطور استمن توصیه میکنم چشمهایت را ببندی !زیبایی های زندگی ات را تصور کنی،و عادت کنی به زیبا دیدن،و لذت بردن،و خندیدن،و چشم بگشایی و جهان را آنگونه ببینیو بدانی اشک ریختن هرگز ضعف نیست.اگر اینگونه با دردهایت مواجه میشوی تو خیلی قوی هستی!بلند شو و از پستی ها عبور کنحالا وقت آن است که ،در آغوش خوشبختی آرام بگیریدرست وسط لبخند های گاه و بیگاهت ......
دلتنگ که باشیدنیای دو روزهمیشود دو قرنو دو سالو دو ماه....خاطره های چند ساعتیمیشود چند ماه و چندین سال...تنهاییت رخت میبندد!میشوی همدم رویاهای نیمه تمامیکه بافته بودیشان :)دلتنگ که باشیحوالی پاییز ، برگ خشکی مینشیند در آغوشت ومیشود تنها همراز دلت......
آغاز خوشبختی من ،درست میان بازوان توست...درست در جریان نگاهت!و آن هنگام که میبوسمتدر سکوت پرحرف نسیم احساس،و جایی نزدیک لبخند خورشیدو محبت ماه ...جایی میان من و توهمان جا کهخوشبختی نشسته است و چای عشق مینوشد!به ثانیه هایم سوگند کهتو تنها احتیاج من برای تداوم لبخند هایم هستی!...
طرح ناب خنده ات هوشیار میخواهد مگر؟عاشقی را با تو غم بسیار میخواهد مگر؟راه ها گم کرده بودم با تو من پیدا شدمدیدنت هرثانیه بیدار میخواهد مگر؟من تو را در خواب هایم شب به شب سر میکشمتکیه دادن بر دلت دیوار میخواهد مگر؟لحظه ای از یاد تو غافل نشد این قلب منقاتل لبخند ها هم دار میخواهد مگر؟کاش میدانستی ام این روزها دیوانه امدرد بی درمان شدن جز یار میخواهد مگر؟...
عزیزتر از جانم !پای دوست داشتنم می مانم ؛به ثانیه هایم سوگند که لحظه هایممملو است از تو!دلتنگی ات هرروز مرا در آغوش میکشد و رها نمیکند ،و لبخند هایم در گرو رویایت است...نمیدانم روزهای پیش از تو را تنها زنده بودم یا زندگی میکردم ؟!بدان که این عاشق کوچک ،تا ابد پای دوست داشتنت می ماندصاف و صادق!و تو فقط حواست باشد...حواست باشد به دل من!...
ما در کنار همساکت ترین پرحرف عالم می شویم!آغوشمان حرف میزندچشمهایمان حرف میزنددست هایمان...زبانمان اما خاموشی اختیار میکندتا فریاد صداقتاز زبان لمس شنیده شود!...
اگر از دلتان "دوستش دارم" را شنیدیدبر زبانتان جاری کنید؛و اگر دلتنگی را لمس کردیدبه زبان آورید؛و خواستن را اگردلتان فریاد زد،آنگاه بر زبان برانیدتا از دل نشنیدید بر لب نیاوریدو کلمات را بازیچه نکنید...
دل که یاد نمیگیرددوری را،فاصله را،دل که نمیفهمدصبر را،تحمل را،دل است دیگر...مدام بهانه میگیرد و گلایه میکندحق هم دارد![جدایی بر گریبان عاشق خیمه میزندجنگ را برپا میکندو بغض را حاکم...]امان از نبودنها،باید کسی حواسش باشد:)...
تفاوتی نمیکندکجای جهان باشی؛کجای جهان باشم؛هرگز تفاوتی نمیکندیک متر فاصلهیا حتی کیلومتر هامن هرثانیه دلتنگت میشوم...!...
حواست باشد به لبخند هایت...دست دلت را بگیر و ببرش به صحراهابلند بلند بخندفریاد بزنحرف های دلت را با آبی آسمان در میان بگذار؛نگذار هیچکس دلت را بشکندنگذار لبخندهایت را بربایندهرگز اجازه ندهلحظه ای کسی گرد غم بر چهره ی زندگیت بپاشدبلند شو و دست دلت را بگیردلت را بگذار در اولویت و هرگز فراموش نکنتو باید بخندی!...
جان دلمبودنت انگارطعم عجیبی به نگاهم داده!طعم غریبی به زندگی...از آن شیرینی هایی که مدتها بود فراموش کرده بودمو گویا مدتهاستقلبم در چشمهایم میتپد!جامی از نگاهم را بنوشخواهی فهمید که با من چه کردی...بوی کلماتم را بشنو!بوی بهارنارنج تنهایی کههمدم برگهای پاییزی میشود !و لبخندم را لمس کن...لبخندهایم رنگ و بو گرفته اند انگارزردِ زرد...صدای پای قلبم را میشنوی؟!هرجای جهان هم باشیمیدود بسویتحواست باشد رهایش نکنی...!...
میدانی؟دست هایت را که میگرفتمتمام لبخند های دنیا جان میگرفتندو تپش های قلبم کنار تو،ساز عاشقی مینواختندامان از چشمهایت...چنان تیر خوشبختی شلیک میکردند که صدای قهقهه ی قلبم به گوش مردم شهر میرسید...و من عاشقانه سناریوی تکراری غرق شدن را دنبال میکردم در آغوشت!...تصویر من کنار تو خاموش شد!اما من هنوز زمزمه میکنمبودنت را...دوستت دارم هایم را...و اشک هایم را گول میزنم؛ما تا ابد ادامه خواهیم یافت...
دستانم را بگیربگذار بدانم هستم!بگذار خوشبختی را از لابه لای بودنت تنفس کنم...بگذار لبخند را از میان نگاهت لمس کنم...بگذار آرامش را از بین دستانت ببوسم...رهایم نکن!مرا غرق کن در "ما"من تا ابد "من" بودن را نخواهم خواست.......
اگر بدانی این شعر ها تو را میخوانندو اگر اندکی گوش سپاری؛خواهی فهمید کهیک منِ بی توهزار بار تنها مردن است...!...
من اگر از رسوایی میترسیدم دهانم بوی دوستت دارم نمیدادچشمهایم فریاد نمیزدند،و قلبم نمی تپید...!...
در آغوش تو آرام ترینم انگار...!...
گمان می کنمچشمانم را بسته ام...و تو قایم شده ای!به یاد قایم باشک های کودکیمان...باید به دنبالت بگردم!آرزو میکنم جای همیشگی قایم شده باشی!در کودکی یاد گرفتیم؛آدمها مدتی قایم میشوند!باید بگردی و پیدایشان کنی!اماچشم هایم را گشودم...نه کودکی بود و نه قایم باشک...اما قایم شدن زیاد بود!حالااگر هم بگردی و پیدا کنی...اگر هم جای همیشگی باشد...بازی هرگز ادامه نخواهد یافت...!...
حصاری از توتمام قلبم را فراگرفته!مبادا برویکه راه برای هجوم غمها باز شود؛آنگاه از من،قلبی میماند پر ازخرده شیشه های تنهایی... ....
اگر از من بپرسند چقدر دوستت دارممیگویمبه اندازه تمام روزهایی که ماندم و نیامد...و همه خواهند فهمید که ؛چقدر دیوانه وار تو را میپرستم! .....
اصلا مگر عشق سکوت میشناسد؟! فریاد استفریاد نگاهفریاد لبخندفریاد احساساصلا مگر عشق ترس میداند چیست؟عشق شجاعت استمگر میشود از رسوا شدنش ترسید؟اصلا مگر عشق میتواند رسوا نشود؟اگر عاشق باشی خوب میدانی که چه میگویممیخواهی سکوت کنی؟!تنها میتوانی مهر خاموشی را بر صدایت بکوبیاما چشمها چه؟صدای فریادشان از صدایی که ساکتش کرده ای بلندتر است...قلبت چه؟انگار می دود و عاشق شدنت را در گوش مردم شهر میخواند!اگر روزی فکر کردی میتوانی ...
واژه هایم بی صدا فریاد میزنندتو را،دوست داشتنت را،بودنت را،رهایشان نکن!نگذار در نبودت سکوت کنندکلماتم اگر بغض کنندراهی برای نجاتم نیست......