متن تنهایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی
از همان لحظه که از چشم تو افتاد دلم.
مرگ من بیشتر از بیش به من نزدیک شد.
ردّ پا روی برف کوتاه بود
باد آمد،
انگار
هیچ عابری
عبور نکرده است..
در سیه ترین شب ستارهای سپید شدم
آنجا که سپیدهدمان در انتظارم
آغوش گشوده بود
و نسیم تمام مرا در قلب رقصانش میگستراند
آنجا که مهتاب در لبخند سپیدش میدرخشید
و زنجرهها سکوت بغض مرا، آواز می خواندند
آنجا که هیچ نبود، من نبود
و تنهایی در بینهایت سرشارش استوار...
تنهایی آدم های برونگرا را می شکند و شکستن آدم های درونگرا را تنها می کند.
غـم هجر تـو را شبها نوشتم
گهی بـا تو گهـی تنهـا نوشتم
کمال همنشین در من اثر کرد
سرود عشـق دریـا را نوشتم
دست به دست باد دادم
که بیاورد نسیمت را،
در زمانهٔ سکونِ لحظههای پرالتهاب
ابرهای خسته رفتند
ماه اما برنگشت
شب فرو ریخت
و ستارهها نامت را زمزمه کردند
بیآنکه تو باشی...
سپیده که سر زد،
کوچهها از عطر تو خالی بودند
و من، در ازدحام روز
هنوز با باد سخن میگفتم...
جهان
پس از تو
ادامه یافت
اما با لحن دیگری
لحنِ خستهٔ کلاغی بر سیمهای برق
یا
نفسِ آخرِ فانوسی در باد.
و من،
میان این روزهای بیپناه،
در تبعیدِ بیتو،
آوارهام.
سهم من از تو و دنیات.
فقط حسرت دیدارت بود.
تو نقطهای در نقشهی وجودم،
و من مسیری بیپایان…
که به هیچ جا نمیرسد.
هر رفتنی، جهانی را با خود میبرد،
و من در همان جهانِ خالی، تنها قدم میزنم…
دستهایم به تو نمیرسد،
اما قلبم همیشه دنبال توست…
من و خاطرههایت،
روی سکوت دیوارها نشستهایم…
من شبیه سایهام،
که دنبال تو میدود
اما هیچگاه به تو نمیرسد…
لمس کاغذ تنهایی*
برایم بنویس
تا انگشتانم
روی پوست سردِ کاغذ
راه بروند،
و تنهایی ام
به خطوط تو بخندد
دوستم بدار،
تا در این جنگِ بی پایان
من سکوت صلح تو
باشم...
به قدرِ زخمهای دل، جوانی را رها کردم
ز تظاهر، خستهام، رو سوی جانان کردهام
دگر این چهرهی خندان، نقابی بود بر جانم
ز بس پنهان نمودم درد، خود را نیز گم کردم
بین من و تو جهانی از فاصله هاست
هر بی خبری نشانی از فاصله هاست
خشــــکیده اگر بـــاغِ نـــگاهم بی تو
از خلق بَد و خزانی از فاصله هاست
آنگاه که چنان فرشتهی مرگ
با عشقت،
قلبم را از سینه بیرون کشیدی و با خود بردی
گمان میکردم که
در آشیانهی قلب خودت
جایش خواهی داد!
یا چون نهالی نورس
با چشمهی چشمانت آبش خواهی داد و
تشنگیاش را فرو نشانده و سیرابش خواهی کرد
...
چه میدانستم تو...
آنچه غیر قابل تحمل بود انسانها بودند نه زندگی
چه احساسِ دلم نالان شد و، بیتاب!
دمادم شد، دلِ جامِ درونم، آب!
دلم سرد است، از بیمهری دنیا؛
نگاهم باز، بالاهاست؛ تا... مهتاب!
لباسی نو بر تنِ انتظار پوشیدهام،
قرار بود بیایی...
نیامدی،
اما هنوز زیبا ماندهام.