شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
شب تا سحر ز هجرت همچون اجاق داغمتب دارم و پر از لرز ، زندانی اتاقمتنهاتر از خدایم ، یک مرغ عاشق تکدر انفرادیم یا مست سکوت باغممزمن ترین مریضم اما همیشگی حادبیمار لا علاجم ، هر صبح خون دماغمدر آرزوی رفتن ، شاید رسم به کویتشاید به سر رسد این تنهایی و فراغمگفتم سفر روم تا شاید تو را ببینمدیدم که پا ندارم دیدم شکسته ساقممن میروم تو بعدش از شهر من گذر کنشاید درخت کوچه بر تو دهد سراغمآخر همین حوالی یک عصر سرد پاییزیخ میزن...
العفو زلیخاالعفو!که از توهزار چهره کشیدمیکی از یکی زیباترآخر نمی دانینگاهِ تُهی بخشِ من به دیوارنگاهِ تُهی بخشِ دیوار به مناین نگاه و آن نگاهبا ذهنِ شاعر چه می کند!«آرمان پرناک»...
جاده ای که پیش روست، عطر نرگس ها را تا دورترین افق ها می پراکند...زمین، با فرشی از شکوفه های سپید، نفس آسمان را در آغوش گرفته و پرنده ها، در این بهشت گمشده، ترانه ای جاودان می خوانند.تنهایی، همسفر همیشگی ام، در این سکوت معطر، مرا به نجواهای طبیعت پیوند می زند.هر پیچ این جاده، داستانی نو از آرامش و هر طلوع، شعری تازه از زندگی به ارمغان می آورد.شاید این بار، در دل عطر و سکوتاین نرگس زارهای رویاگون، معنای حقیقی آرامش را بیابم.باران کریمی...
تنهاییپرنده ای که بال هایشدر آسمان خیالیپرواز می کرد...فیروزه سمیعی...
مرا به یادِ مبارک هست؟منی که منگنه می کردمغروب را به گلوگاهمدلم هوای گُلابت کردکمی بریز نگاهت راکه عصر جمعه پُر از آهم...«آرمان پرناک»...
تو نباشی ، همه جا تنهایم آریا ابراهیمی...
اگر بنا نیست برسانی دست هایت رادست هایم رامی بخشم به تک درختِ امامزاده یماندر ارتفاعی بالاتر از ابرهای هم شکلِ توتا پرندگانِ تنهای بیشتریبنشینند، حبس ترین نفس را بگیرند و سپسدر دهانمبخار شوند«آرمان پرناک»...
و شبسکوت مرا قاب گرفته استوقتی تمامیت مرا پنجره تسخیر می کندکوچه در حجم تنهایی ستو پیچک خیال من به سرشانه ی دیوار انتظارراستی تو در کجای اتفاق این شبیکه من صدای موسیقی نفس هایت رادر حجم تنهایی ام نمی شنوم ؟!!!...
ای کاش همیشه شب یلدا باشدتا یار کمی بیشتر اینجا باشدای کاش کنار سوز و سرمای خزاندلگرمی این عاشق. تنها. باشداعظم کلیابی بانوی کاشانی...
گاهی سرخی یلدا چون شب سیه تاریک و بی روح میشود گاهی چون دلم تنگ تو میشود همه ی عمر زمستان میشود...
یلدا رسید و حلقه ی مردم به دورِ او //من ایستگاهِ آخرِ دنیا به انتظار!....«آرمان پرناک»...
دل من در شب سرد، چون شمعی بی پناه می لرزد،زخم های خاموش، در دل شب می سوزند و می گذرند.چشم هایم در جستجوی نوری که گم شده،خاموش و بی صدا، قصه ی درد را می سرایند.قلبم در این سکوت، همچون پرنده ای بی پرواز،بی امید و بی صدا، در قفس تنهایی می تپد.باران کریمی آرپناهی تاریخ انتشار۱۲ آذر ماه ۱۴۰۳ساعت۱ و ۴۴ دقیقه ی بامداد...
نوح هاستخوابم نمی بردروی قله ی غمنشسته ام مقابلِ خوددنیایم راآب بُرده است...«آرمان پرناک»...
در آغوش میکشم زنی را که تنهایی اش به اندازه ی چشم هایش زیباست....زهره تاجمیری...
تنهاییقاتلِ سریالی ات بود در زندگیغروب های جمعهدستِ پُرتربه خانه ات می آمدو با تکّه های قلبتجهنّم می پخت«آرمان پرناک»...
زمستانتا جا برای جان دادن دارددر تقلای جویدنِ ردپاهای من استمی دانماو تمام می شوداما ردپاها...«آرمان پرناک»...
سبابه ام را بر شیشهجایِ بینیِ سرخِ کودکی اممی گذارمتوقد کشیده بودیهمانطور که غم هایمنه!دست بر نمی دارمنمی توانم بردارم!بر می دارم پنجره راو پُر می کنم با آنچهارخانه های خالیِ پیراهنمشاید اینگونهبه هم بیاییم...«آرمان پرناک»...
عید - رؤیت هلال ماه روی ات است،در آسمان تنهایی هایم!شعر: آسو ملاترجمه: زانا کوردستانی...
تو که رفتی هیچ چیز دنیا تغییر نکرد!همان وعده گاه ما دو تا!همان فصل ها!همان کوچه و خیابان ها ومن، که رهگذر همیشگی همان راه هایم...با این تفاوت،که دیگر تو نیستی و من همیشه تنهایم!شعر: صالح بیچارترجمه: زانا کوردستانی...
هنوز هم از تاریکی می ترسم ولی تو دیگر از ترس های من نمی ترسی!هنوز هم دلتنگی هایم را نقاشی می کنم ولی تو دیگر برای نقاشی های من،مدل و الگو نمی شوی...هنوز هم هوای عطر شال گردنت را می کنم ولی تو دیگر آن عطر و بو را نمی دهی!هنوز هم دلتنگ صدا و نوایت می شوم ولی تو دیگر آواز نمی خوانی هنوز هم تنهایی را در آغوش می کشم ولی تو دیگر تنهایی را از من نمی تارانی...شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
تنهایی، مانند جوی آبی ست،که گیاهان بی شمار اطرافش روییده است...شعر: ریباز محمودبرگردان: زانا کوردستانی...
منم و یک دل سیررویااین رادیگرنمی توانیدازمن بگیریدمیتوانم درقاب پنجره تنهایی خویشباقی بمانم با خاطره های بافته شده رویای خودمدلتان جزبگیرد مردمان شهر با زمختی قلبهایتاننسرین شریفی...
.نبودنت را در پاییز هم به دوشِ دل می کشمفصل برگ ریزان خاطرات تو غروب و نسیم دلتنگی هایشمی لرزاند تن عاشقی ام راعشق و خاطرات توزرد و نارنجی می شود رنگ شاعرانه می گیرد؛قدم می زنم بدون چتر زیر نم نم باران،قصه های بی تو ...غصه می شود و انار دلم ترک بر میدارد بر روی شاخسار تنهاییها...
تاریک، تاریک و تاریک تر می شود، صدای پای وحشت می آید؛هوا را نمی گویم دل را می گویم اگر فهمیده نشده باشد....
.من سکوتمسکوتِ ایستگاه پس از رفتنِ مسافری با قطارمن نگاهم...نگاهِ مانده به ناکجا در لحظه ی باورِ تنهایی.من اشکم،اشکی که با دستانِ به راه مانده یِ دختری عاشق که چاره ای جز رفتن نداشت پاک شد.من آهم،آهی عمیق و جان سوز که سال ها بعد در تنهایی کشیده خواهد شد .......
همیشه فکر می کردم که بدترین چیز توی زندگی اینه که تنها باشی،ولی نه، حالا فهمیدم که بدترین چیز توی زندگی بودن با آدم هائی ست که باعث می شن احساس تنهایی کنی....
منم محتاج آغوشت توخواب وتوی بیداریواکن آغوش و ثابت کن هوامو دائماً داریبه گرمای تنت بسپر من محتاج گرما رابه صد گلبوسه رنگین کن تنی رنجور و تنهارابیا بازم بمون پیشم تو مجنون شو منم لیلی بیا ثابت کنم این رو که میخوادت دلم خیلیتومیدونی دلم تنهاست توتنهایی دلم تنگه همش میگیره از دنیا سراغ اون که یکرنگهدلم تنها و غمگینه بیا یک شب به دیدارمبگوکه عاشقم هستی بگو که دوستت دارمنگو از پیش من میری ن...
چشم هایش رابه آفتاب بخشیدتا از دریچه ی یک زندانبه جهان نگاه کندقلبش را به جنینی بخشیدکه در زهدانِ درّه ای، شکل زندگی،تلف شده بودپاهایش رابه تک درختِ گورستان بخشیدتا استعدادش رادر جنگلی بکر شکوفا کنددست هایش رابه باران بخشیدتا گونه های خیسِ مردانِ تنها راپاک کندو امادهانشتنها دهانش مانده بودکه آن را نیز به شعر بخشید...«آرمان پرناک»...
به شاباشِ درختانمی خنددابری که در گوشه ی چشممنشسته استهیچکس باور نمی کندکسی که با من استیک عروسِ خیالیِ پاییزی ست ...«آرمان پرناک»...
تو چه می دانی از آتش نشسته بر گونه هایم رااز آنروزی کهمروارید چشمانم تنها مرهم درد هایم بود پای زخم هایی که قصه تنهایی را نجوا می کرد . مهدی ابراهیم پور عزیزی نجوا @mhediebrahimpoor...
پاییز رسیده است گُلمو دست هایمزیرِ بارانِ برگ هاتنها...«آرمان پرناک»...
حس میکنم خیالت تکثیرشده عزیزم نمیره ازکنارم همینه که مریضم...
کسی که هست داره کسی که نیس میکشه یکیم نیس که بگه هرچی کنی بیخوده...
برگ ها در خزان خاموشیسایه ات محو شد در گوشی هر ورق دفتر ایام من استاین خزان، آینه ی جان من است سایه ات گر چه به خاک افتادهنور عشقت به دلم تابیده برگ ها رقص کنند از دوریمن به دنبال تو با مهجوری هر نفس در طلبت خاموشمعاشقی در دل این خاموشم سایه و برگ چو پیمان شکستسینه ی خاک ز داغت بشکست در دل فصل خزان بی همدمدل ز دست تو به فریاد آمد...
قهقه؟نهبیشتر بلرزآنقدر که وارونه شوداحوالِ این قابِ عکسبیشتر بلرزآنقدر که...خانه ی درخود فروریخته!هق هق بس استبه من بگونعشِ تنهایی کجاست؟«آرمان پرناک»...
سفر نکن...سفر یعنی خداحافظی و جدا شدن سفر یعنی دربدری و درد و غربت سفر نکن!آی که چه منتفر از چمدان و رخت سفرم!و وقتی می بینم قصد رفتن داری غم و غصه تمام وجودم را می گیرد و دلم پر از اندوه می شود سفر نکن!بقچه ی سفر به دوردست ها را به کول نیانداز زیرا اگر تو ترکم کنی،در این شهر دیگر مأموایی نخواهم داشت خوب تو بگو. چونکه رفتی،من به تنهایی آواره ی کدام شهر و روستا شوم؟! شعر: خالد فاتحیگردآوری و نگارش و ترجمه...
گاهی “تنهایی” یعنی خیلیا در “حدت” نیستن :)...
💕💕💕💕آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شدآن جوانی که رهایش کرده بودی، پیر شدآفتاب انتظارت آن قَدر تابید کهپهنه دریای عشقم عاقبت تبخیر شدمن همانم که پُر از شور رسیدن بود؟ نهاز تمام زندگی چشم و دل من سیر شدشور و شوقِ زندگی بعد از تو افتاد از سرمروزهای جمعه نه، هر روز من دل گیر شدبد شدی با من، منم با کل دنیا بد شدمبد شدن بعد از تو راحت، مسری و واگیر شدگریه می کردم نشد جوری که باید خوب دیدچهره ای تار و پریشان آخرین تصو...
همسایه بالایی ام پیرمرد بود که سالها درد و تنهایی و آوارگی را تحمل کرده بود و حالا تمام کرده بود و بو ی جسدش تمام ساختمان را برداشته بود . فکر می کنم این طوری است که هر کدام از اعمال و حال و هواها و احساسات ما در نهایت تبدیل می شوند به همان چیزی که بودند. به چیزی که قابل رویت باشند . شکل یک درخت ،کوه و شکل یک جسد خونی یا یک آدم دیوانه و بی ذهن و گمشده . این طوری هر کدام از اعمال و افکار و تکه های ما ده ها شکل و زندگی پیدا می کنند چون برای هر کدا...
از تنها بودنم هیچ گله ای ندارم!من همیشه چنین بوده ام که در تنهایی، لذت حضور در اجتماع و شلوغی را برده اماز این رو بارها به دوستانم اعلام کرده ام:--: تنهایی را دوست دارم!...تنهایی هم بیشتر از مردم با من سخن می کند!چکار می شود کرد با مردم؟!که هیچ منفعتی برای من نداشته اند،و سهم همه ی اعضای وجودم را داده اند جز سهم قلب مرا... شعر: بکر علیبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
اهویم بوی کفتار میداد .....گفتار هارو بخشدبم...اما اهویم را «نه».....🌵🥀...
کیستم؟ یک تکه تنهایی، چیستم؟ یک پیله دل تنگی...
آخرین باری که زخمی شده بودم«کرج» با تمامِ خیابان هایش نتوانست یک جرعه لبخند پیدا کند برای رفعِ دلمردگی ام! «تنهایی» گوشتِ زانوهایم را،می کند و می خورد! «حسرت» گلویم را گرفته بود! سایه های فک و فامیل دورم کِل می کشیدند و قهقهه شان تا «نون» پایان استخوان هایم نفوذ می کرد! کات! عالی بود سیامک جان! ولی... ناشر، ویراستار، طراح جلد، حتی مخاطبانم نمی دانند که هنوزقبل از پلِ «چهارراه طالقانی» روحمتا مرا می بی...
افراد از سر عشق ورزی و دوست داشتن نیست که ابراز علاقه می کنند، آن ها از تنهایی و مهمتر از آن روبرویی با خویش واهمه دارند.این یک خلاء درونی است که ما را به سوی آدم ها می کشاند و نتیجه همیشه خفت بار است....
تنهائی ام آنقدر عمیق است که دستیجز دستِ خودم نیست پیِ بدرقه یِ من...
آنچه سرنوشتدرمن جا گذاشتباقی مانده های دریاستدلتنگی برای آبو توبه وسعتِ یک آهطولانی تر از خیابان های تنهائیدرمن ممتد میشوی…🍁🍁🍂🍂...
با این همه تنهایی و این همه پاییز در پایان فقط شعر است که برای شاعر باقی می ماند.و ستاره ها را از خواب بیدار می کند که به شب بفهماند این همه تنهایی و این همه پاییز را تمام کند.شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
چه بزرگ است،پاییز!شبیه تنهایی ست...شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
این همه تنهایی،یا دیوانه ام می کند،یا که شاعر!شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
شبیه نمک است!که بریزی بر روی زخمت،تنهایی...شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...