متن تنهایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی
سخت است دلت تنگ ڪسے باشد و او نہ
نبض و نفست بند ڪسے باشد و او نہ
سخت است ڪہ شیدا و دل آشفتہ بمانے
حال دل تو بستہ بہ لبخند ڪسے باشد و او نه
صبح که بر می خیزم
های های دلم برپاست
صدای فنجانها بلندمیشود
برای نشستن دونفره مان
و من میفهمم
که یکی ازفنجانها قلبش هرروز میشکند
شاید او که در صبحِ مهر
در پارک
مانند من
به تابی خالی خیره بود
یا نه،
شاید او که در بارانِ آبان
در پیادهرو
چترش به چترم خورد
یا نه،
شاید او که در عصرِ آذر
در تاکسی
هنگام سرودن شعری
کنارم نشست...
نمیدانم عشق
در تقویمِ پاییزی
چگونه...
بی تو یک دم تو گمان مکن
که من بی تو حیاتی دارم.
جان به لب
جانم به لب رسیده، ای عاشق رمیده
تا کی ز درد هجرت، گریانِ هر دو دیده؟
دیگر مرا توان نیست، بعد از تو تاب ماندن
چون شمع نیمهجانم، در خلوتی خزیده
هر شب به یاد رویت، اشکم چو رود جوشد
دل از فراق مهرت، بیجان و قد...
رفتش چنان که باد، بیهیچ اعتنایی
نامم ز خاطرش، چو گردی بر گذر افتاد!
• «فراموش میشوی، گویی که هرگز نبودهای.» •
— محمود درویش
چقدر ساده رفتی . . .
چقدر راحت شدم برایت یک خاطرهی محو در غبارِ روزهای شلوغ. نه صدایی، نه پیامی، نه حتی نگاهی از دور. انگار نه انگار روزی جانِ هم بودیم.
باورم نمیشود اینهمه زود، اینهمه بیصدا،...
تُ بدونِ مَن ؛
مَرا ڪم دارے !
مَن ولے بے تو ؛
جَهانم خالیستْ ... !
غربت خاک زمین کم بود از دوزخ مگر؟
هیچکس اینجا نباشد غیر ما دلسوز ما
ما دو روزی را فقط مهمان این دنیا شدیم
دست بردار ای غم از تنهایی هرروز ما!
سخت است حال من
به مانند کسی میمانم که درآب در حال غرق شدن است
و البته فقط میخواهم ناجیم توباشی
اگر نگویم زیبا
دروغی شفاف گفتهام
تو آینه بودی؛
راویِ خطوطِ شکسته
مسلط به زبانِ چشمها
و یک تنهای نامرئی
با هفت قلم آرایش...
به چه میاندیشی؟
وقتی دلت میان هزاران رنگِ خیال،
در پاییز سرد خود گم شده باشد،
و هیچ ستارهای روشن نمیشود تا نشانگر راهت شود!
به چه میاندیشی؟
وقتی همه چیزِ درونت طوفان گرفته است
و تو میان این همه هیاهو و غوغا؛
نمیدانی چگونه، چرا،
کی و کجا زمین...
آخر این انصاف است،
که نبینم رویت.
و بمیرد قلبم،
در پی حسرت تکرار همان لبخندت.
بی تو یک شهر که نه،
کل جهانم خالیست.
میروم تنها و بینام و نشان
سوی شبهای پر از داغ و فغان
میگذارم پشت سر این شهر را
با نگاهی سرد، با قلبی گران
میروم خاموش، چون شعری نگفت
در گلو ماندهست فریادی نهفت
با من است اندوهِ تلخِ سالها
با من است این بغضِ بیصبر و شگفت
نه...
با صبر و سکوت و سازشم میآیم
از نسلِ مثلثاتِ غم میآیم
در جمعِ عزیز و غیر، یک نامرئی
صفرم! چه کنم؟! همیشه کم میآیم...
دلتنگی شهریست بی دیوار
حد ومرز ندارد
گاهی خنده و قهقهه است دلتنگی
و گاهی نشستن در کنج خلوت و چمباتمه زدن
شهر شلوغیهاست دلتنگی
نمیشود ایراد گرفت
دلتنگی یک زن گاهی رژهای بیشمارش درکنار آینه
و گاهی سینگ پراز ظرفهای نشسته اش
وگاهی هم آن وقتیست
که به مانند...
بی تو و لبخند تو،
دنیام ندارد دلخوشی.