پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عبید زاکانی چهار پسر داشت و در آخر عمر پیر و دست تنگ شد، ولی هیچ یک از پسرانش اعتنایی به شأن و مرتبه او نداشت و کمکی به او نمی کرد. روزی تدبیری اندیشید و یک یک پسران را پیش خود خواند و در خفا به آنها گفت: من خاطر تو را از دیگر برادرانت بیشتر می خواهم، وصیتی دارم که نمی خواهم به برادرانت بگویی و آن وصیت این است که در زیر این قسمت که نشسته ام خمره ای پنهان کرده ام که مملو از سیم و زر است، بعد از مردن من بدون اطلاع برادرانت آن را از زیر زمین درآور و...
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت...
در خود نمی بینم که من بی او توانم ساختن......