پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تا اومدم بجنبم، رفته بود.همچین تو بیخبری رفت که وقتی فهمیدم خیلی دور شده بود.هر چی سعی کردم که بگیرمش، نشد که نشد.مثل غریبه ها شده بود باهام حرف نمیزد.خودمو میگم بابا، همونی که منو ترک کرد..تو سر و صدای کوچه و بازار غرق شده بودم که تنهام گذاشت.خالی شدم، از تو پوشالی شدم.همش بیرون بودم، آخه کسی تو خونه نبود که برم پیشش بشینم و یه چایی بزاره جلوم و باهام هم کلام بشه.از وقتی رفت، آواره شدم.به جون خودش که برام خیلی عزیزه، اسیرمون ...
هر جا که می روم، یک نفر به من خیره می شود. نمی دانم مردم به من زل می زنند چون من را می شناسند یا اینکه فکر می کنند من آدمی عجیب و غریب هستم....