تا اومدم بجنبم، رفته بود. همچین تو بیخبری رفت که وقتی فهمیدم خیلی دور شده بود. هر چی سعی کردم که بگیرمش، نشد که نشد. مثل غریبه ها شده بود باهام حرف نمیزد. خودمو میگم بابا، همونی که منو ترک کرد.. تو سر و صدای کوچه و بازار غرق شده...
هر جا که می روم، یک نفر به من خیره می شود. نمی دانم مردم به من زل می زنند چون من را می شناسند یا اینکه فکر می کنند من آدمی عجیب و غریب هستم.