شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
به گنجشک گفتند، بنویس:عقابی پرید.عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.عقابی دلش آسمان، بالش از باد،به خاک و زمین تن نداد.و گنجشک هر روزهمین جمله ها را نوشتو هی صفحه، صفحهو هی سطر، سطرچه خوش خط و خوانا نوشتوهر روز دفتر مشق او رامعلم ورق زدوهر روز هم گفت: آفرینچه شاگرد خوبی، همینولی بچه گنجشک یک روزبا خودش فکر کرد:برای من این آفرین ها که بس نیست!سوال من این استچرا آسمان خالی افتاده آنجابرای عقابی شدنچرا...
لیلی زیر درخت انار نشستدرخت انار عاشق شدگل داد… سرخ سرخگل ها انار شد… داغ داغهر اناری هزار تا دانه داشتدانه ها عاشق بودنددانه ها توی انار جا نمی شدندانار کوچک بوددانه ها ترکیدند… انار ترک برداشتخون انار روی دست لیلی چکیدلیلی انار ترک خورده را از شاخه چیدمجنون به لیلی اش رسیدخدا گفت: راز رسیدن فقط همین بودکافی است ترک بخورد...