پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشم هایش را با درد بست.هنوز هم جای سیگارهای خاموش شده بر پوستش،سوزشی همانند خنجر های آزین کننده قلبش داشت. قلبی که اکنون، چیزی جز چند تکه شکسته نبود .نمی دانست دلش به حال پینه های زخم آلود و چرکین پایش بسوزد؛ یا باران که یادآور جگرش بود؟در این وانفسا، به یاد گل های نرگس پژ مرده اش افتاد. اگر این ها را نمی فروخت؛ چه می کرد؟ جای کبودی های ارغوانی رنگش همچون گل سنگ های پای برادرش، خود نمایی می کردنداشک نیامده حاصل از سنگی که پایش...