پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من پشت هم انگار سرم خورده به دیواریک غده بدخیم درونم شده بیداراین درد سر از جان من خسته ی بیمارمیخواهد اگر جان، که فدای خم مویشدر بستر باران، غم عاشق کش آباندر فکر یکی، مست بیایی به خیابانهی چرخ به دور خودت، هی فحش به تهرانتا عاقبت آنشب برسی بر سر کویشیک عقده ی مبهم، پر از آرایش در همپنهان شده در ظاهر آراسته ی آدملبخند به لب دارد و یک بغض دمادمبوده است درآمیخته با خلط گلویش.....