چشم هایش صندوقچه ای بود از تار اعلا ابریشم مروارید کهن در طاقچه ی پلکان با زیور آلاتِ دست ساز که هر ثانیه در رقصی بی شائبه که سازش با تار ابریشم نواخته می شد مرا به ضیافتی می خواند