آن که آسان می سپارد جان به دیدارت منم .. ️️️
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
دوش در خواب، لبِ نوشِ تو را بوسیدم خوابِ ما بِه بُوَد از عالمِ بیداریِ ما
صبر از دل من مخواه در عشق کشتی نرود چو لنگر افتاد...
جز عشق گناهی نیست در نامه ی اعمالم..
مو به مو حال پراکنده دلان کی داند آن که درحلقه موی تو گرفتار نشد!
نقد جان دادم و یک بوسه نداد ..!
حسرت او نمی رود از دل پاره پاره ام
با هیچکس به کشتن من مشورت مکن ترسم خدا نکرده پشیمان کند تو را...
شبِ ما تا به قیامت نشود روز، که هست پرده ی روزِ قیامت، شبِ تنهاییِ ما
از لب شکرین او بوسه به جان خریده ام...
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما..
تا عیان شد رخ زیبای تو از چنبر زلف صبح امید من از شام غریبان سر زد
دادیم به یک جلوه ی رویت دل و دین را
کیفیتِ چشمِ تو کفافِ همه را کرد گو باده فروشان درِ میخانه ببندند
تویی که مایه ى تسکین و اضطرابِ منی️
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم... به غرور و ناز گفتی تو مگر هنوز هستی...!!؟!
یک طایفه هر صبح به امید تو برخاست یک سلسله هر شام به سودای تو افتاد
آشفتگان عشقت، گیرم که جمع گردند جمع از کجا توان کرد دل های پاره پاره؟
گر نمودم به همه روی تُرا معذورم قبله را بر همه ی خلق، نشان باید داد
خوشا دلی که تو باشی نگار پرده نشینش...
هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش...
چون رو به دوست کردی سر کن به جور دشمن چون نام عشق بردی آماده شو، بلا را
چه خلاف سر زد از ما که درِ سرای بستی ؟