سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
راننده تاکسی دستهایش را از هم باز کرد و بدنش را کشید و در همان حالت طولانی و کشدار گفت: «آخخخخیش.» مردی که کنار دستش نشسته بود، پرسید: «خستهاین؟» راننده گفت: «خسته نیستم، کوفتهام.» مرد گفت: «همونه روزی چند ساعت کار میکنید؟» راننده گفت: «همهاش... از شش صبح تا دو، بعد از سه و نیم تا نه و ده شب.» مرد گفت: «مگه میشه؟» راننده گفت: «حالا که شده... البته تفریح هم میکنم.» مرد پرسید «چه تفریحی؟» راننده گفت: «رادیو گوش میکنم، گاهی با مسافرها حرف می...