پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مشکلاتراننده تاکسی پیر بود و یک ریز غر می زد. «اه.. . دیگه این اسمش ترافیک نیست.. . ترافیک یه ساعت، دو ساعت، ۱۰ ساعت، نمیشه که ۲۴ ساعته ترافیک باشه.. . معلوم نیست اینا کجا می رن؟.. . چیکار می خوان بکنن؟... با این همه گرونی من نمی دونم چه جوری می تونن اینقدر این ور اون ور برن... همه چی دوبله سوبله شده بازم مغازه ها پره... ما هم که هیچی، صبح چهارتا مسافر می گیریم ظهر هنوز همون چهارتا تو ماشینن از بس ترافیکه... اون وقت شب زنه می گه چرا خرجی کم می ...
برا دختره بوق زدم نگو دم ایستگاه بود همه راننده تاکسیا ریختن سرم، حالا دو ساعت قسم میخوردم به اینا میگفتم والا من مزاحم نوامیسم نه مسافرکش...
راننده تاکسی دستهایش را از هم باز کرد و بدنش را کشید و در همان حالت طولانی و کشدار گفت: «آخخخخیش.» مردی که کنار دستش نشسته بود، پرسید: «خستهاین؟» راننده گفت: «خسته نیستم، کوفتهام.» مرد گفت: «همونه روزی چند ساعت کار میکنید؟» راننده گفت: «همهاش... از شش صبح تا دو، بعد از سه و نیم تا نه و ده شب.» مرد گفت: «مگه میشه؟» راننده گفت: «حالا که شده... البته تفریح هم میکنم.» مرد پرسید «چه تفریحی؟» راننده گفت: «رادیو گوش میکنم، گاهی با مسافرها حرف می...