زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
3.5 امتیاز از 2 رای

راننده تاکسی دست‌هایش را از هم باز کرد و بدنش را کشید و در همان حالت طولانی و کشدار گفت: «آخخخخیش.» مردی که کنار دستش نشسته بود، پرسید: «خسته‌این؟» راننده گفت: «خسته نیستم، کوفته‌ام.» مرد گفت: «همونه روزی چند ساعت کار می‌کنید؟» راننده گفت: «همه‌اش... از شش صبح تا دو، بعد از سه و نیم تا نه و ده شب.» مرد گفت: «مگه می‌شه؟» راننده گفت: «حالا که شده... البته تفریح هم می‌کنم.» مرد پرسید «چه تفریحی؟» راننده گفت: «رادیو گوش می‌کنم، گاهی با مسافرها حرف می‌زنم، گاهی برای تجریش و دربند مسافر می‌گیرم، بیرون را نگاه می‌کنم، درخت‌ها، کوه را، گربه‌ها را، ماشین‌ها را.» مرد پرسید: «راضی هستید؟» راننده گفت: «همینه دیگه... من ناراضی نیستم. هر وقت ناراضی می‌شم، می‌زنم کنار یه پنج دقیقه راه می‌رم، بعد دوباره...» مرد گفت «فلوبر می‌گه، همه چیز به کنار، کار همچنان بهترین راه گریز از زندگی است.» راننده گفت :«چی؟» مرد گفت: «هیچی.» و بعد هر دو خندیدند
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن