سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
به حال و روزی گرفتارم که باید چکشی بردارم، میخی را با آخرین جان بر دیوار دلم بکوبم و تابلویی رویش نصب کنم، با گچی سپید آرام بنویسم:« از خوردن ضربه های بیشتر معذوریم، لطفا تا اطلاع ثانوی ما را به خال خود رها کنید!»این که اطلاع ثانوی کی باشد را هنوز نمی دانم؛ شاید یک یک شنبه ی دل انگیز با بوی نارنگی در برگ ریزان پاییز، شاید زمانی در انجماد زمستان و عطر گرم چای آلبالو، شاید هم کمی طولانی تر، مثلا یک عمر!اما هرچه فکر می کنم، هیچ رهگذری طومار ...