پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خش خش تنهایی رَهُگذرِ دوره گرد را کلافه می کند ....
رَهگُذر بسیار است راه گُذار باش .حجت اله حبیبی...
هرگز از رفتنت گله مند نمی شدماگر از ابتدا می گفتی: رهگذری هستی...شاعر: نظیر تنها مترجم: زانا کوردستانی...
در جنگلی زردْفام دو راه از هم جدا می شدند و افسوس که نمی توانستم هر دو را بپویم؛ چرا که فقط یک رهگذر بودم ایستادم … و تا آن جا که می توانستم به یکی خیره شدم، تا جایی که در میان بوته ها گم شد…پس بی طرفانه آن دیگری را برگزیدم.شاید به خاطر این که پوشیده از علف بودو می خواست پنهان بمانداگر چه هر دو یکسان لگد کوب شده بودند.و هر دو در آن صبحگاه همسان به نظر می رسیدند؛پوشیده از برگ، بی ردّ پایی بر آن هاآه … من راه نخستین را برای ...
برف یعنی طعنه بر تنهاییِ هر رهگذرخیره ام بر جاده ای همراه با "یک" رد پا...
از رهگذرها غیر اندوهی نمی مانداز خرمن گل های بادآورده جز بویی...
خیابانیخالی از رهگذرمنیست نشانی از منشاید آن سایه ی دورمن باشم...!!!(فروغ گودرزی)...
به حال و روزی گرفتارم که باید چکشی بردارم، میخی را با آخرین جان بر دیوار دلم بکوبم و تابلویی رویش نصب کنم، با گچی سپید آرام بنویسم:« از خوردن ضربه های بیشتر معذوریم، لطفا تا اطلاع ثانوی ما را به خال خود رها کنید!»این که اطلاع ثانوی کی باشد را هنوز نمی دانم؛ شاید یک یک شنبه ی دل انگیز با بوی نارنگی در برگ ریزان پاییز، شاید زمانی در انجماد زمستان و عطر گرم چای آلبالو، شاید هم کمی طولانی تر، مثلا یک عمر!اما هرچه فکر می کنم، هیچ رهگذری طومار ...
باران نم نم می باردو نگاه ها در امتداد قدم ها کشیده انداینجا آخر زمان نیستاینجا نفس ها ...هنوز هم کشیده می شونددر امتداد این بودن هاپیاده رو هایی ستپر از حرف های تنهاییپر از دلهایی شکستهپر از سکوت نگرانی ستبیا کمی صبوری کنیمدیر یا زود همه رهگذریماز این پیاده رو ها ، روزی می گذریمرعنا ابراهیمی فرد از کتاب (چه بر سر عشق آمد)...
هر رهگذری محرم اسرار نگرددصحرای نمک زار ، چمن زار نگرددهرجاکه رسیدی رفاقت مکن ای دوستهر بی سروپا ، یار وفادار نگردد...
قحطی عشق آمده جانمباید احتکارت کنمدر جغرافیای بن بست دلمهمانجایی کهمدت هاستخاک می خورددر ورودی اش همتار عنکبوت بسته بودمحبوب منقبل دیدار شماکبوتر دلمان به هوای هیچ کسی پرواز نکرده بودبس کههمه رهگذر بودند و عابر ...بمان و ثابت کن کهمی شودعاشق هاعاقل ترین دیوانه های شهر باشند......
رهگذر داشت به لب سیگاریگفت آتش داری؟من نگاهی به دلم کردم و گفتم:آری...
نکند بوی توراباد به هرجا ببرد...خوش ندارمدل هر رهگذری را ببری...! ...
نکند بوی تو را باد به هر جاببرد خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری...
این زندگی نیست که میگذرد؛این ما هستیم که رهگذریم…” پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن ”“مهربان باش و محبت کن”“حتی تاریکترین شب نیز پایان خواهد یافت وخورشید خواهد درخشید”روزهای خوب خواهد آمد......
رهگذر داشت به لب سیگاری، گفت: آتش داری؟من اشاره به دلم کردم و گفتم: آری ......
شهری دروغ گو خطرش کمتر است از یک رهگذر که از سر ایمان دروغ گوست...
ما فقط رهگذرانی هستیمبهم که می رسیمکلاه از سر بر می داریم وبا لبخند می گوییم :چه روز دل انگیزی ، نیست آقا؟و بعدبا کوله ی درد بر دوشدر افق گم می شویم !...
نکند عطر تو را باد به هر جا ببردخوش ندارم دل هر رهگذری را ببری......
غیر از تو بر این دل اثر رهگذری نیست...