پسرجوانی را می بینم گردنبندی برگردن آویخته آن طرفتر پیرزنی برسکویی نشسته و تعدادی مهره های سنگی جلویش به عابران با قدرت می گفت بخرید مهره های سنگی قدرت آفرینی را و پسرجوان وول می خورد در میان مهره هایش شلوغ میشود دور و بر پیرزن و پیشی می گیرند...