متن نوشته های نسرین شریفی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نوشته های نسرین شریفی
جان دلم میخواهم حواسم را از تو پرت کنم
ولی نمیشود که نمیشود
در حواس پرتی هایم هم تنها تویی که پیدایی
شب شهر عاشقیست
شهربی مرز و بی دیوار و بی نقاب
شهر ولگردهای مجنونهای در پی لیلی
ویا لیلی های درپی مجنون
سر سجاده دعا
درحسرت دیدار یار
روبر آستانه قبله عشق
خویشتن را زاهد ودیوانه و عارف بینند
ساقی مست و مدهوش میخانه
مسجد ودیر و کعبه و بتخانه...
تبریک وتسلیت میگویم به خود و بعضی از خودهای دیگر، برای محرم،برای رسیدن به تاسوعا و عاشورا،برای بهتر مجوز گرفتنِ کارهایِ خلافِ خودم با قسمهایِ حضرت عباسی ام،برایِ زخمهایِ تنِ مولایم،که هیچ حالیَم نیست که چرا و برایِ چه بوده؟ولی چشمانم یادگرفته اند با هر سین سینی،غزل اشک بسرایند،ولی قلب...
نیایش
به زیبایی یک لبخند قسم
و به زیبایی آن گریه شوق
وبه دلهای پاک هرچه آینه هست قسم
برچه قسم؟
به هراسِ دلِ تب دارِ مادرِآبستن؟
به بوسه دو دلداده عاشق؟
به حریم حرمت یک دوست
که بارش اخلاص دارد؟
وبه چشمان اشکبار مادر بغض کرده
و دل پرمهرش...
نیایش
عاشق بی منتهایم به راستی من چه جویم
که جوینده و یابنده تویی
معشوق تویی درکرم و بخشش پاینده تویی
حسرت دیدار مرا
از ازل تا به ابد
پرسش و پوینده تویی
من که باشم بر در درگه لطف و غزلت؟
گم شده ام
مست و مدهوش تو گشتم...
میدانم این روزها دلت می لرزد
هراسان میشوی حتی با صدای جیغ بازیگوشی یک کودک
آری همه دلتنگیم و پراز اضطراب
همه عزیزانی داریم دور ازخودمان
اما بدان و بدانیم آن طرفتر اوست که هوایمان را دارد
پس پرده را او میداند وبس
پس شناور میشویم در دریای زندگی
بدون...
وتو میدانی هرگز معنی سفسطه عاشقیت
آن چنان است که مرا وادی سرگردانیست
و دروغهایت شیرین
که گوش شنوایم را ناشنوا کرد
دستانم را به باد سپردم
گفتم بادبادکی کند و در هوا برقصاند
شاید به دست تو برسند و ناخواسته بگیریشان
دستان غدار روزگار بذر عاشقی نا فرجام کاشته اند
که اگر این چنین نبود
کجا لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد داشتیم
و این همه اشعار شاعران
باشد تا تورا با ناکامی بجویم
عاقبت جوینده یابنده بود
راهزنی که از دیوارمردم بالا رفتن نیست
همه ما روزی را یک راهزن بوده ایم
نوشته ام را که می خوانید، به چه می اندیشید
و اکنون وقت تقاص آن است
با تَرَک دلم چه باید کرد
آن هنگامی که تو از پنجره دلم پرواز کردی
گویی سلام تو قایم باشکی بود و من ندانستم
که روزی میبایست تسلیم خداحافظیت شوم
واین اوج لامروتی قصه دلباختگیست
پاسبان دروازه شهرشده ام
ازچه رو چمباتمه زده ام ،مبرهن است
دیوارضخامت جنگ ،طلبی سنگین دارداز من و هم وطنانم
هرچند رنگ جرمم سپید است
ولی درد وجدان ندا داده به من
تا بنشینم بردروازه شهر
شاید که نسیمی بوزد
نفس صلح آید و من جارچی خبرصلح شوم
وه که...
خنکای دم صبح عشق تو به یادم آرد
تن تبدار تورا از شهر خیالم بیرون میکشم
شهردلتنگی من دین و مذهب که ندارد
سرسودا دارم با خیال خام خویش
موج دیوانگیم بذر طغیان می گیرد و
می افشاند در جالیز ذهن
عقل نیز مترسک میشود
پرپرواز می گیرد
و دل...
دلتنگی شهریست بی دیوار
حد ومرز ندارد
گاهی خنده و قهقهه است دلتنگی
و گاهی نشستن در کنج خلوت و چمباتمه زدن
شهر شلوغیهاست دلتنگی
نمیشود ایراد گرفت
دلتنگی یک زن گاهی رژهای بیشمارش درکنار آینه
و گاهی سینگ پراز ظرفهای نشسته اش
وگاهی هم آن وقتیست
که به مانند...
عاشقیت دل من را دفتری کرده است
هر روز بربرگهایش مینویسم
هراس دارم آن روزی را که دفتر قلبم تمام شود
چه کسی خاطره هایت را خواهد نوشت