پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کاش اهل میمند بودیم...در سحرگاهی تاریک می زدیم به دل باغ کوچکمان...بعد تند تند غنچه های آفتاب نخورده محمدی را می ریختیم پر شال کمرمان...تو مست می شدی از عطر گلاب خام و بلند بلند شعر می خواندی...و من ریز و نخودی می خندیدم...کاش اهل میمند بودیم...خورشید که طلوع می کرد سرتاپایمان بوی گل گرفته بود...می نشستیم کنار جوی آب و تو تیغ های ریز گل ها را با ناخنت از پوست دستم بیرون می کشیدی...و من هر بار میان تیزی جگرسوز بیرون کشیدن تیغ ها، محو مهربانی انگشت...