جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
از روپوش های مدرسه و در بین آن همه بنفشی، او گل بنفشه ای بود که از هزار فرسخی چشمان من رصدش می کردند. با سر زیر انداخته و نگاهی که به انگور، شراب شدن می آموخت. با آن راه رفتن مخصوص به خود که گویی قدم بر خاکِ خیابان نمی گذاشت و بر کجاوه ای از زنبق و اطلسی می رفت. خرامان و معصومانه. کبک وار و دل انگیز. مانند عبور جوباره ای زلال که آفتاب گردان ها برای دیدنش رو به زمین زانو می زنند... با نگاه کردن، یا نکردنش تکلیف آن روز من روشن می شد. یا بغض کرده به...