سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گامترسم که بیایی تو و در خانه نباشم...
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوریغلط می گفت خود را کُشتم و درمان خود کردم...!!!...
هم ز دل دزدید صبر و هم دل دیوانه رایارِ ما با خانه می دزدد متاع خانه را.......
مکُن چنانکه شوم از تو بی نیاز،مکُن......
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماندگفت دیوانه همان به که مقید باشد...
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا...
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام!ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم......
آنچه هرگز شرح نتوان کرد،یعنی حال من......
بیگانه شَوم از تو که بیگانه پرستی......
من چه کردم که چنین بی اعتبارم می کنی..؟ ...
تو جَفا کن که از این سوی ، وفاداری هست......
که هر چه با دل من کرد، آن تبسم کرد......
ما درخت افکن نه ایم آنها گروهی دیگرندبا وجود صد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم...
بیچاره آن اسیر که امّیدوار توست! ...
همخواب رقیبانی و من تاب ندارمبی تابم و از غصهٔ این خواب ندارمزین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بوددرمانده ام و چارهٔ این باب ندارمآزرده ز بخت بد خویشم نه ز احبابدارم گله ازخویش و ز احباب ندارمساقی می صافی به حریفان دگر دهمن درد کشم ذوق می ناب ندارموحشی صفتم اینهمه اسباب الم هستغیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم...
تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود......
بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشقبجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد...
مَرو که گر برویخون من به گردنِ توست...
چه گفته ام که سلامم دگر جواب ندارد ..؟...
دم مزن از عشق اگر ره می دهی بر دیده خواب......
چند گویی قصه ایوب و صبر او؟ بس است!پیش از این ما صبر نتوانیم، آن ایوب بود!...
ما را چه بی گناه گرفتار کرده ای......
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست؟!!...
جسم و جانم را ز هم پیوند بگسستی، بس است...
دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم...
اینکه دل بستم به مهرِ عارضش بد بود، بد ......
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست...
دردِسر می شد وگرنه دردِدل بسیار بود......
از گوشه ی بامی که پریدیم؛پریدیم...
از تیغِ بی ملاحظه ی آهِ ما بترس......
پُر گشت دل از راز نهانی که مرا هست......
ما شعله شوق تو به صد حیله نشاندیمدامن مزن این آتش پوشیده ما را...
پروانه بر آتش زده از بهر تو خود را ای شمع تو هم، حرمت پروانه نگهدار!...
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ .....
دگر ﺁﻥ شب ست امشب ﮐﻪ ﺯ ﭘﯽ ﺳﺤﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩمن ﻭ ﺑﺎﺯ ﺁﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎ ﮐﻪ ﻳﮑﯽ ﺍﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ.....
آن چنان باش !که من از تو شکایت نکنم .....
بر دل نَهم چه تهمت شادی؟! که شاد نیست......
طبلِ برگشتن بزنما مردِ میدان نیستیم.......
صد فصل بهار آید و بیرون نَنهم گامترسم که بیایی تو و در خانه نباشم...
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سستنی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست...
بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کنبحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت...
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشینداز گوشه بامی که پریدیم، پریدیم...
منوعشقودلِدیوانهبساطیداریمعقلهیفلسفهمیبافد و ما میخندیم...
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینستیک روز تحمل نکنم، طاقتم اینستوحشی_بافقی...
من بودم و دل بود و کناری و فراغی ...این عشق کجا بود که ناگه به میان جَست ؟!...
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم...
دل زان بت پیمان گسلم میسوزدبرق غم او متصلم میسوزداز داغ فراق اگر بنالم چه عجبیاران چه کنم، وای دلم میسوزد...
من بودم و دل بود و کناری و فراغیاین عشق کجا بود که ناگه به میان جست...