پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من رفتمدر ظهری داغ و تب آلودآه ... نه !پاییز بودبرگ ها خودکشی می کردندتا درخت سر پا بماندآسمان پر از بغض بودکم می باریدچشم های من اما بد جور بارانیست!من رفتمنگاهم به انتهای جادهبه تلنبار خاطره هاخیره ماندمیدانمهر قصه ای را پایانی ستهر دردی را درمانی ستمن رفتمتو بمان و هزار سوال بی جوابزندگی این است ...همیشه یکسان نیست !!!...