متن بغض
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بغض
بهانهات گریهی پاییز است
و من تمام این فصل
آلودهی بغض پنجرهام
قطار
خاموش است
درهای از آهنِ فراموشی
در سالنی
که دیوارهایش
با نفسِ مردگان نفس میکشند
مردی
نشسته
بر صندلیِ بیخاطره
با چشمانی
که پاییز را
مثل یک زخمِ کهنه
در خود پنهان کردهاند
بغضش
نه صدا دارد
نه اشک
فقط
در گلویش
قطرهقطره
برف میبارد
و قطار
نمیرود
نمیماند...
بگو
کجا بیابمت؟
به کُنجِ دَخمه ی خیال
کِناروعده یِ محال
کرانه های آرزو
کجا بیابمت؟ بگو
بگو
کجا بخوانمت؟
به واژه های بی کلام
میانِ شعرِ ناتمام
به بغضِ مانده درگلو
کجا بخوانمت؟ بگو
بگو
کجا ببینمت؟
کنارِ بُهتِ پنجرِه
به زیرِچَترِ خاطره
به مّکثِ بینِ گفتگو
کجا ببینمت؟...
انگار که توی سینه طوفانی بود!
یک غدّه به قدرِ سیب، زندانی بود!
یک روز به ناچار به نجّاری رفت ...
تجویزِ پزشک، ارّهدرمانی بود!
صاعقه ی دلتنگی ات
به بغض گلویم زد
و ابرهای چشمانم نبودنت را
یکریز و آرام
شروع به باریدن کردند
سرد و پاییز وار
آخر دلیل عاشقانه های من
بگذار بگویم
دلم بس ناجوانمردانه تنگ است .
می گذرم از تو و عشق و خاطرات باز پاییز می شود
باز اختیار بغض و اشک و آه از دست دلم می رود
چگونه رخنه کرده ای به دل که نیستی و هنوز
تب عشق تو دیوانه وار میان سینه ام می تپد
تا الفبای گریه
بغلتد
بر گونه ی کویر
عشق جانم
رفتی و تنها شدم با خاطرهها،
با دردهایی که قدرت حرف زدن ندارد،
ای کاش میشد بغضم را می شکستم،
تا اشکهایم همچون باران ببارد💔💔💔
تنها یادگاری که از تو برایم
باقی مانده ...
بُغضِ سِمِجی است، که غروبهای
جمعه راهِ گلویم را میبند....
در منِ همیشه خزان
هرگز نروید دگر
فصلی بنامِ بهار!
آدما گریه نمیکنن… نمیکنن
یهو صدای یه آهنگ قدیمی میاد، گریه میکنن
یه لباس کهنه میبینن، یه عکس قدیمی، یه خاطره گمشده…
یه پیام نخونده، یه اسم آشنا توی لیست مخاطبا
یه بوی آشنا توی خیابون…
آدما گریه نمیکنن از درد،
از بغضی گریه میکنن که جا خوش کرده تو...
وقتی که بغض
قلم میشکند،
سکوت
روی سطرها مینشیند،
و کلمات
میان خطوط خاموش
گم میشوند.
حالا من ماندهام،
با دلی که هیچ واژهای
تمامش نمیکند.
در غربت هر غروب ،
در انتظار رسیدن شب می مانم،تا شوق فردا
در گلویم بغض شود !
بدان امید، که در سپیده ای روشن
همچون نفس هایم
برایم تکرار شوی
این روزها
جای نبودنت تیر می کشد
و بغض کهنه ای گلویم را می فشارد
بیا در این وانفسای زندگی
کمی از دوستت دارم هایت را
برای من کنار بگذار
که من برای شنیدن واژه های احساس
محتاج لب های توام
در غربت هر غروب
در انتظار رسیدن شب می مانم
تا شوق فردا
در گلویم بغض شود !
بدان امید
که در سپیده ای روشن
همچون نفس هایم
برایم تکرار شوی
گلویم را گویی با ریسمان گره زده اند
بغضهایم با هم سر دعوا دارند
و ازسقف چشمانم چکه های اشک غلطانند
درحسرت یک لحظه دیدارتو
و ذهنم دل مشغولی خودش را دارد
با بافتن رویاهایش
و لحظه ای شاد میشود و لحظه ای غمگین
جان دلم رهاکن این قصه را...
پاییز است
،باران نم نم مے بارد ..
خیابان פּ کوچـہ ها گویے به خواب رفته اند.
فضا غرق در سکوت است.
پرنـבـہ اے تنها روے ـבرخت خاطراتمان لانـہ کرـבـہ است ..
زیر سایـہ ے همان בرخت ایستاـבیم ، از نگاـہ سرـבش ناگاه لرز بـہ تنم اـ؋ـتاـב.
نـ؋ـسم בر سینـہ...
בلتنگت که می شوم رو بـہ اسماט مے ایستم سکوت مے کنم ،بغض ماننـב چاقوے تیز گلویم را می شکافد ..
درد کل وجودم را چنگ می زند ،اسماט بغض مے کنـב به احترام اشک هایم می بارد، ارام با دل شکسته ام به اسمان می گویم در این لحظه...
حجم بغضهایم،
فریادیست:
از اشکهای من...
پدرم گفت :
دخترم تو گم شده ای !
تو در میان حجم کلمات
خود را جا گداشته ای
در میان انبوه واژه های بارانی
درد کشیدی
شکوفه دادی
قد کشیدی
باریدی و
بی خبر از بهار شدی
پنجره ی امید را بگشای
میان این همه بغض واشک
لبخند بزن...
زرافه ها بخوان بغضشون رو قورت بدن یه سال طول میکشه
تو را از وهم میگیرم تو را از آینه از باد
اگر این لحظه بگذارد اگر از شب شوم آزاد
مرا گم کرده در خود این سکوت و بیپناهیها
به راهی میرود هر شب به سمت بینشانیها
اگر این جاده برگردد اگر این بغض ویران شد
مرا با خویش میبردی...