من رفتم
در ظهری داغ و تب آلود
آه ... نه !
پاییز بود
برگ ها خودکشی می کردند
تا درخت سر پا بماند
آسمان پر از بغض بود
کم می بارید
چشم های من اما بد جور بارانیست!
من رفتم
نگاهم به انتهای جاده
به تلنبار خاطره ها
خیره ماند
میدانم
هر قصه ای را پایانی ست
هر دردی را درمانی ست
من رفتم
تو بمان و هزار سوال بی جواب
زندگی این است ...
همیشه یکسان نیست !!!
ZibaMatn.IR