سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
نشسته بود پسر روی جعبه اش با واکسغریب بود، کسی را نداشت الّا واکسنشسته بود و سکوت از نگاه او می ریختو گاه بغض صدا می شکست: آقا! واکس؟درست اوّل پاییز، هفت سالش بودکه روی جعبه ی مشقش نوشت: بابا واکس...غروب بود، وَ مرد از خدا نمی فهمیدو می زد آن پسرک کفشِ سرد او را واکسسیاه مشقی از اسم خدا، خدا بر کفشنمازِ محضی از اعجاز فرچه ها با واکس برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد-صدای خنده ی مرد و زنی که: ها ها! واکس-چقدر رو...