شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
چیزایی که طولانی بشن همین میشن...تو قرار بود از کنارم رد بشی و این رد شدن طولانی شد و منم همراهت اومدم...قرار بود کوچه رو قدم بزنیم و طولانی شد و شد قدم زدن شهر...قرار بود باهات دست بدم و طولانی شد و شد گرفتن دست هات...قرار بود بری اما برگردی و اون رفتن اونقدر طولانی شد که برنگشتی...قرار بود عطر پیراهنت رو عمیق به ریه هام بکشم و اون نفس اونقدر عمیق در سینم حبس شد که دیگه بالا نیومد...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...