سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تو، همان شگفتانه ای بودیکه برایم رقم خوردیو عشقت گره خورد به قلبم،و تمامیِ ذرات بدنم را به احاطه ی خود درآورد؛دیگر هیچ چیز به فرمان من نبود؛همه ی سلول های بدنم به فرمان چشم هایت بودند؛حتی از نفس هایم، دوست داشتنت؛ تشعشع می شد؛نفس هایی که وصلِ به شکفتنِ گل بوته های گلِ سرخ لبانت بودند.عزیزِ جان این قلب، دیگر بعد از چشیدنِ عشقت،تنها و تنها به امید عشق ساطع شده از چشمانت، می تپید؛مرا که دیگر به کل به یادها سپرده بود؛خودت که نمی...