سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
اکثریت ما، احساساتمان را،درون صندوقچه ای محبوس کردهو به درِ آن قفلی به نام "سکوت" زده ایم؛و نگهبانی از جنس غروربرای آن گذاشته ایمکه مبادا تبر این احساسات،قفل را بشکندو از آن بیرون بِجَهندو ما را رسوایِ عشقِ مان بکنند؛که آن وقت،ما می مانیمو دنیایی از احساساتکه به هیچ وجه مهار شدنی نیستند...و این چنین استکه ما همواره در حسرت احساساتمانهم چون اسپند روی آتش می مانیم...!...
من از بلندای آسمان تنهایی؛جایی که هر کس مشغول بافتن ریسمان عزلت خویش بودبه عمق سیاهچاله ی چشمانت سقوط کردم؛سقوطی، به شیرینی صعودکه باعث شدبا تمام وجود در جامی از عسل به نام "عشق" غوطه ور شوم.این عشق عسلیِشیرین...و چسبنده...پیچ واپیچ به دور قلبم پیچید،من درون شکن در شکن این عشق مچاله شدم؛محو شدم در عشقی که بوی زندگی می داد!این عشق جادویی...تن خشک شده از تنهاییِ من را آبیاری کردتک تک سلول های بدنم علم عشق برد...
درست همان روزی که بار و بندیل احساست را بستی و کفش های رفتن را به پا کردی!بدون این که ذره ای به حال ناخوش من بیندیشیبه منی که لحظات کنار تو بودن را نفس می کشیدم !شاید از همان اول می دانستم!می دانستم!که این همه دوست داشتن توروزی من را از پای در می آورد!می دانستم!روزی من، خواهم ماندبا حجم عظیمی از غم دوست داشتنت که در این قلب سنگینی خواهد کرد...تو با رفتنت!این عشق را راکد کردی،بال های آن را چیدی؛رفتی!و فکر نکردی که غم ...
از بهار است که من،دانه دانه دوستت دارم هایم رابه برگ درختان آویزان کرده ام؛اما افسوس کهآنقدر ندیدی...آنقدر ندیدی...که پاییز آمد...و دانه دانه دوستت دارم هایم،به زیر پاهای عابران پیادهفغان خش خش سردادند...
می نویسم تا بی نهایت،جوهر خودکاری که از آن عشق می چکدتمامی ندارد....
تنهایی...نه خیلی بد است؛نه خیلی ترسناک؛بلکه این خودمان هستیم که بعضی از واژه ها را برای خود بزرگ می کنیم و از آن ها در ذهن مان یک غول می سازیم؛و تنهایی از همان واژه هاست.تنهایی یعنی خودت، برای خودت ازش قائل شوی؛یعنی به بهانه ی تنها بودن؛ با هر کسی همراه نشوی!یعنی روح و روان خود را کدر نکنی.وقتی تنهایی می توانی به خودت اهمیت بدهی،زخم هایت را خودت مرهم باشیبا همان اندک دلخوشی هایی که داری؛دلخوشی های پایدار؛نباید که حتما کسی ...
همه ی ما گهگاهی از دلتنگی، هوای دل های مان ابری می شود؛ حتی بعضی مواقع ابرهای خفته در گلویمان صاعقه می زنند؛ و نم نم باران از گوشه ی چشم هایمان جاری می شود؛ و چنگ می زنیم؛ به خاطرات خاک خورده ی روز های آفتابیِ مان، با خود مرور می کنیم گل های شکوفه زده ی عشق را، گل هایی که با رفتن یک نفر...
دلتنگی می شود بغضو در نهایت دریاچه نمکیکه بر چهره ات روان می شود...
تمامیِ سلول های بدنم، با آرایشی،به زیباییِ گلبرگ هایِ سرخِ گل رز، در کنار یکدیگر ایستاده اند؛ که قلب بنوازد و آن ها بخوانند، سرود دوست داشتنت را...
نمی دانستم تاوان دیدنآن چشم های شبرنگ یک عمر دلتنگی است...
تو، همان شگفتانه ای بودیکه برایم رقم خوردیو عشقت گره خورد به قلبم،و تمامیِ ذرات بدنم را به احاطه ی خود درآورد؛دیگر هیچ چیز به فرمان من نبود؛همه ی سلول های بدنم به فرمان چشم هایت بودند؛حتی از نفس هایم، دوست داشتنت؛ تشعشع می شد؛نفس هایی که وصلِ به شکفتنِ گل بوته های گلِ سرخ لبانت بودند.عزیزِ جان این قلب، دیگر بعد از چشیدنِ عشقت،تنها و تنها به امید عشق ساطع شده از چشمانت، می تپید؛مرا که دیگر به کل به یادها سپرده بود؛خودت که نمی...
چشمان تو،شب شعرندقلب من نوازنده ی موسیقی اشعاری استکه با هر بار پلک زدن از چشمان تو تراوش می کندو هوا را معطر از عطر عاشقانه های لبریز از چشمان تو می کند....
چشمان تو...!شبیخونی بود که من را از پای درآورد!منی ،که تا قبل از دیدن چشم های تو، هیچ تصوری از عشق نداشتم !و اما چشمان تو!تصویر بی نظیری از نور را برایم در آسمانی که همه ی آن را تاریکی دربر گرفته بود، به ارمغان آوردو شد خورشیدی در جهان تاریک وجودم !راهنمایی شد تا من را به سوی عشق و شیدایی سوق دهد.اشعه ی گرمایش ، قطب یخ بسته ی قلبم را نشانه گرفته بودو درون همه رگ های منتهی به قلبم پخش می شدند،و تمام وجودم را تشنه ی گرمای چشمان ...
سهم من از چَشمانت""تنها غرق شدن بود...
نمی دانستمتاوان دیدنآن چَشم هایشب رنگتیک عمردلتنگی است . ....
آمدیبی خبربا خنده های دلبرانه اتبا چَشم های دلفریبتبا گرمی دستانتبر روی درخت این دلمانند گنجشکیبرای خود آشیانه ای ساختیو با وجودت هر روز این درخت عشق را بارورتر می کردیتا جایی که تمامی مرا تنها و تنها تو در آغوش گرفتیو تو با آمدنت خط زدی بر روی هر چه داستان عاشقانه استو ساختی برایم داستانی عاشقانه با مضمون ماندن...
تا زمانی که وکیل مدافعی همچون قلب داریمن بازنده ای بیش نیستم...
عزیز دردانه ی منبگذار کمی از دیوانگی های یک دل عاشق برایت بگویمولی تو این دیوانگی ها را بگذار پای دلتنگیجانان منتو که نمیدانی اما همین من دیوانهچه روز و شب هایی راپشت درخت ، سر کوچه تان به انتظار دیدن ، یک لحظه ، روی مثل ماه تو هستم بلکه این دل کمی آرام تر در سینه ام بی تابی کندو چه شیرین لحظاتی استوقتی که فقط برای ثانیه ای آن زیبایی بکر و چشم های الماس گونه ات را می بینم !و تنها کاری که از من دلداده پنهان بر می آیدقربان صدقه...