خواب میدیدمت...گفتى میترسم ! میخواستم بگویم بمیرم برایت اما گفتم زندگى کنم برایت...چشمهایت کیف کردند. بعد تو از ته دل خندیدى و پر زدى آمدى در آغوشم خوابیدى...آنقدر سبک و آرام که انگار تا به حال حتى رنج زاده شدن را هم نکشیده باشى.
پدربزرگم که در آسمان است برایم...