پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زمانی که به خودم برگشتمچیزی از من نمانده بودجز خرابه ای با چند دست آرزوی تنگیک تن خستهو اندکی نگاهکه هیچکدام اندازه تنم نمیشد...
کی زِ سرم برون شود،یک نفس آرزوی تو..!...