زمانی که به خودم برگشتم چیزی از من نمانده بود جز خرابه ای با چند دست آرزوی تنگ یک تن خسته و اندکی نگاه که هیچکدام اندازه تنم نمیشد
کی زِ سرم برون شود، یک نفس آرزوی تو..!