پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بس که خودخوری کرده ام دیگر خودی نمانده همه اش بیخ گلویم گیر کرده و نفسم را میبرد لطفاً کسی بیاید و خودم را نجات دهد بخدا که ثواب دارد...
میدانی زندگی هایمان شده است محل پیاده رو آدمها می آیند و سلامی میدهند و میروند بعضی ها هم مینشینند یک چایی، قهوه ای چیزی خودشان را مهمان میکنند و دو سه خطی خاطره می سازند برای شب های تنهایی ما...
باران چه بی رحمانه میزند نمی داند اینجا خاطرات زندگی میکند...
شبی از میان دردهایم روییدمگل نشدم خاری شدم در چشم باد...
من همه چیزش را گرفته بودم چمدانش را،دستانش را،نگاهش راحتی دقیقه را او اما دلش به رفتن بود...
مرا برد تا آن سوی عشق سپس رهایم کرد حالا من مانده ام با سرزمینی از خاطرات که هر شب از آن صدای گریه می اید...
من نه تورا میخواهم نه چشمانت را نه نگاهت را من خودم را میخواهم روزی دیدم که به دنبالت میدوید هر چه صدایش زدم برنگشت نمیدانم از این کوچه رفتیا از این خیابان یا شاید هم تو او را برده ای و پس نمیدهی...
اگر مرا جایی دیدید بگویید برگردد با او کاری ندارم فقط سوالی دارم میخواهم بپرسم:این بود قرارمان؟...
پر شده ام از صداهای خالی از شعر های ناگفته از جمله های ناتمام از بغضی که تمامم را احاطه کرده است و از چشمی که لحظه هایم را خیس...
گاهی گم میشوم میان خطوط نمیدانم کجای ناگفته هایم هستم کجای درد هایم، کجای غم هایم گم میشوم در این سیاهی قلم و سپیدی کاغذ...
قدیم تر ها که پلک میزدمزندگی میگذشت اما حالا زندگی لابه لای پلک هایم گیر میکندسپس قطره اشکی میشود مملو از خاطره و آرام چکه میکند...
هیچ عیبی ندارد ما با درد هایمان زندگی میکنیم شاید یک روزی،جایی از ما خسته شدند و رفتند...
شبی به خوابم بیا من که میدانم تعبیر خواب هایم با تو همه نرسیدن است اما بگذار فقط ثانیه ای داشتنت را باور کنم قرارمان همین امشب لابه لای تاریکی ها...
پایان آرزوهایم.نقطه ای گذاشتم و نوشتم:دیگر تمام شده ام و از من خلاصه ای ماندست ازغم ها و حرف ها در لابه لای سکوتتان مرا بخوانید،باصدای بلندآخر،دردها فریاد میخواهند...
تو رفتی و نصف وجودم با رفتنت رفت حالا من با این تن نیمه جان چه کنم...
کاش اتفاقی دور بودم آخرین زنگآخرین نامهآخرین نگاه همان که مدت ها در ذهن میماند وهیچگاه فراموش نمیشد...
ته کشیده ام دیگر نه صدایم می آید نه نفس هایمگاهی:در میان این تاریکی ها،لابه لای لحظه ها، پشت خنده ها فقط قدری نفس میکشم که نگویند مرده است......
وطن رفته است یک جای دورما اینجا همه تنهاییم انتهای صفحه تقدیرلابه لای انقلاب رنگ ها ایستاده ایم کسی آزادی را صدا کندزندگی های مان یخ کرد...
سلام ما را به روزهای خوب برسانیدو بگویید:ما کمی دیر می آییم در پیله تنهایی خود میان کابوس تاریک شب ها وآرزوهای محال این سالها کمی نشسته ایم ونای آمدن نیست...
چه روزهایی ستگاهی آدم دلش میخواهدخودش را بردارد بریزد دور میان این زندگی و زنده ماندن ها ساعاتی تعطیل باشد کمی بمیرداصلا نباشد که نباشد......
روزی خاطره ای میشومدور و پنهاندر گوشه ای از ذهن ها که فقط با یادآوری اش میتوان لبخند زد ولی نه میتوان داشت،نه خواست،نه بوسیدآری همان روزی که دیر است...
زمانی که به خودم برگشتمچیزی از من نمانده بودجز خرابه ای با چند دست آرزوی تنگیک تن خستهو اندکی نگاهکه هیچکدام اندازه تنم نمیشد...