دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
تو دوست داشتنی ترین لعنتی عالمی...
دوستت دارم که می گویی به من بی اختیار گوشهایم می شود سنگین که تکرارش کنی...
در دلم باز هوایی است که طوفانی توست...
سر به راه بودم ویک عمر نگاهم به زمینآمدی سر به هواچشم به راهم کردی...
تو را به جانمانداخته این عشق...
مبتلایت گشته امدرمان نما با بوسه ای...
فکرت به سراپای وجودم گره خوردست...
شب به اندازه یچشمان تو بیتابم کردوای از این شبکه به دست تو پریشانم کرد...
امشب این کافهمست تر از من استروى تمام صندلى هاتو نشسته اى...
عشق یعنی توزمانی که در آغوش منی...
اصلا به شب های بدون بودنتلعنت...
شبیه هر شب بی تو خرابم امشب هم...
هر چه داریم ز سودای تو دلبر داریمحیف باشد که ز سودای تو دل برداریم...
همبستر یک بغض فرو خورده ام امشبسخت است فراقش به گمانم که بمیرم...
گفتم ای دوست تو هم گاه به یادم بودی ؟گفت من نام تو را نیز نمی دانستم...
دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردیدوستش داری و پیداست که پنهان کردی...
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریمور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار...
بدارم وفای تو تا زنده ام روان را به مهر تو آکنده ام...
سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت...
امشب خودت بگو که کجا عاشقت شوم هر جا تو خواستی ، همانجا قرارمان...
آنکه مراد می دهدکو که تو را به من دهد...
هر سو که نظر کنم تو هستی...
به خدا هیچ کس در نظرم غیر تو نیستلا شریک لک لبیک خیالت راحت...
خیالت بی خیالم نمیشود چرا ؟...
جان به جانان همچنان مستعجل است...
دوش در خوابم در آغوش آمدیوین نپندارم که بینم جز به خواب...
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت...
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشقچون کودکی که در پی یک توپ پاره بود...
سر پیری اگر معرکه ای هم باشدمن تو را باز تو را باز تو را میخواهم...
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیستبی گمان در دل من جای کسی هست که نیست ...
شدهای قاتل دلحیف ندانی که ندانی...
بغض پنهان گلویم شده ایهرشب از دوری تو می میرم...
تمام دارایی من دلی ستکه احرام بسته وقصد طواف نگاه تو را کرده...
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو پیش نظرتتشنه بمیرم چه؟حلال است ؟...
چشمم ز غمت نمیبرد خواب...
آغوش تو آرام ترین جای زمین است...
حرامم باد اگر بعد از نگاهتنگاهی لرزه اندازد به جانم...
من دست از سرت بر نمی دارم تا وقتی که آرام بگذاری اش روی شانه ام...
گفته بودی که به فریاد تو روزی برسمکی به فریاد رسی ایهمه فریاد از تو...
چسبیده ام به توبسان انسانبه گناهشهرگز ترکت نمی کنم...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ایاما دل بشکسته ام ، نشکست پیمان تو را...
رفتی ای آرام جان آتش بجانم کرده اینشتر غم را فرو در استخوانم کرده ای...
بی تو تاریک نشستمتو چراغ که شدی ؟!...
تو آرامش لحظه های منیتو لبخند خوب خدای منی...
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش ؟آتش بوَد فراقت...
آغوش تو دلچسپ ترین حلقه ی دنیاست...
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منمکه تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم...
در اندک منتویی فراوان...
از همه سو به تو محدودم...