سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ارزش بعضی چیزا...با به زبون آوردنش از بین می ره... این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس...همیشه دیدن یه پیام ناگهانی،شنیدن یه سلام بی هوا... از آدمی که انتظارش رو می کشی،می تونه حال و روزت رو عوض کنه...گاهی آدم،خودش رو گم و گور می کنه،فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره...بر خلاف تصور،خوشحال کردن آدم تنها، خیلی سخت نیست... فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی...پویا جمشیدی...
من از همون روز اول، «نگران» به دنیا اومدم. نگرانِ گم کردن، نگرانِ از دست دادن. خوب که نگاه می کنم، می بینم من همه ی عمرم رو ترسیدم. بچه که بودم، از همون اولین روز مدرسه نگران گم کردن کیف و دفتر و کلاهم بودم. هرچی بزرگ تر شدم نگرانی هامم بزرگتر شد. از یه جایی به بعد نگران آدمایی شدم که هر لحظه می ترسیدم از دست شون بدم. آدمایی که بخاطرشون زندگی می کردم. تازه اون جا بود که فهمیدم من حتی برای خودمم زندگی نمی کنم. من هیچ وقت نفهمیدم وقتی کسی آدم رو تر...
پشت هم شعر نوشتم که بخوانی،خواندی؟بغض کردم که ببینی و بمانی،ماندی؟به خدا شعرترین شعرِ منی، می فهمی؟هوس انگیزترین حسِ منی، می فهمی؟...
عشق بیماری مهلکی ست... با عوارض مرگ آور... که نه می کُشد و نه التیام می پذیرد... ️️️...
بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسدپیش چشمان خدا به سر و سامان برسد”ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند”مگذارند کمی آب به گلدان برسدآنقدر چاه عمیق است که باید فهمیدیوسف این بار بعید است به کنعان برسدفکر کن! حبس ابد باشی و یکبار فقطبه مشامت نَمی از بوی خیابان برسدسال نفرین شده در قرن مصیبت یعنیهی زمستان برود، باز زمستان برسد!حال من مثل عروسی است که بختش مردهپشت در منتظر است آینه قرآن برسدمرگ وقتی است که از...
آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شومربنا و آتنای بین دستانم تویی...
گاهیبه خواستن نیست...وقتی چیزی قرار نباشه اتفاق بیفته،حتی از دست سرنوشت هم کاری برنمیاد.گاهی کوه به کوه که نه ، آدم به آدم هم نمی رسه.کنار هم پیر شدن، با کنار ایستادن و پیر شدن یکی دیگه رو دیدن،خیلی فرق داره...بی رحم ترین شکل زندگی اینه که،یه نفر رو تووی خودت سرکوب کنی .....
تو می خواستی برویمن می خواستم بمانیباورمی کنی یانه!؟نمی دانم.دلم برایت تنگ می شودوقتی هوا می گیردباران می زندبرگها می افتندکوچه باشد یا خیابانشهر یا زندانفرقی نمی کنددلم برایت تنگ می شود.*حواست به نبودنت هست یا نه!؟نمی دانم.کمی شکسته تر شده ام، خسته ترنفسم بیشتر می گیردکاش می دانستیخاطرات، آدم را پیرتر می کند.خسته ترشکسته تر*مرا به یاد داری یا نه؟نمی دانماینجا پاییز بوی تورا می دهد هنوز....
فکر کن! حبس ابد باشی و یکبار فقطبه مشامت نَمی از بوی خیابان برسد...
سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنیهی زمستان برود، باز زمستان برسد...
-وقتی میمونی و به هر قیمتی ادامه میدی، یعنی حتی خودت هم برای خودت مهم نیستی.گاهی برای عزیز موندن، باید بری، باید کمرنگ بشی، باید نباشی تا جای خالیت حس بشه. هرگز کسی برای آدمی که تکراری شده احساس دلتنگی نمیکنه....
اصلا به شب های بدون بودنتلعنت...
انگار که خواسته باشی تسخیرم کنی..دستم را،گوشه ی دلَت..بند کن....