ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو ، بار دیگر تو
در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
بگسلم از خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
دوریت را چه کنم ؟ ای سراپا همه ناز تو نباشی من به یک پلک زدن خواهم مرد
کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم
در ببندید و بگویید که من جز او از همه کس بگسستم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
هیچ می دانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشته ام ؟
قلبم با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
ز دل فریاد کردم خدایا این صدا را می شناسی من او را دوست دارم،دوست دارم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
من تا ابد کنار تو می مانم من تا ابد ترانه ی عشق را در آفتاب عشق تو می خوانم
تو را میخواهم ای جانانه ی من تو را می خواهم ای آغوش جانبخش تو را ای عاشق دیوانه من
در دل چگونه یاد تو می میرد یاد تو یاد عشق نخستین است
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو
آه آری این منم اما چه سود او که در من بود دیگر نیست،نیست
ای لبانت بوسه گاه بوسه ام خیره چشمانم به راه بوسه ات