یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
.الان که دارم مینویسمخیلی شدید مریض شدم و دلم قدِ یه دنیا تنگته...نمیدونم این پست رو میخونی یا نه، نمیدونم حالِ این روزات خوبه یا نه، خواستم بگم خیلی تنهام...خواستم بگم خیلی سخته با یکی کلی خاطره بسازی و بعد مجبور بشی خیلی ماهی گونه همه ش رو فراموش کنی...با هم خیلی بحث میکردیم، قبول دارم ولی الان من خیلی دلتنگتم و آغوشت رو میخوام...دلم لک زده باهات برم بامِ امیراباد و به برجِ میلاد نگاه کنیم، راستی عشقمون چی شد؟ کجا رفت؟ نکنه هم...