.
الان که دارم مینویسم
خیلی شدید مریض شدم و دلم قدِ یه دنیا تنگته...
نمیدونم این پست رو میخونی یا نه، نمیدونم حالِ این روزات خوبه یا نه، خواستم بگم خیلی تنهام...
خواستم بگم خیلی سخته با یکی کلی خاطره بسازی و بعد مجبور بشی خیلی ماهی گونه همه ش رو فراموش کنی...
با هم خیلی بحث میکردیم، قبول دارم ولی الان من خیلی دلتنگتم و آغوشت رو میخوام...
دلم لک زده باهات برم بامِ امیراباد و به برجِ میلاد نگاه کنیم، راستی عشقمون چی شد؟ کجا رفت؟ نکنه همش لاف بود؟
مگه نمی گفتی دوسَم داری؟ پس کجایی که صدات به گوشم نمیرسه...؟
خیلی زندگی رو سخت میگیری، زندگی ای که معلوم نیست یک ساعتِ دیگه، کی زنده ست، ارزش نداره همو ناراحت کنیم...
امیدوارم دوباره دستات رو داشته باشم
ZibaMatn.IR