متن عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه غمگین
تو همون هفت دقیقهای بودی که دلم میخواست بعد مرگم مرورش کنم…
"منو عشقم"
در دل شبهای پرستاره،
به یاد تو سحر میکنم.
با هر تپش قلبم،
نامت را صدا میزنم.
ای عشق بیپایان من،
تویی تمام امیدم.
در نگاهت گم میشوم،
با هر لبخندت، زنده میشوم.
چگونه بدون تو باشم؟
وقتی قلبم در دست توست.
با تو به آرامش میرسم،
در...
دوسم نداری
دل من، سرزمین بیبهاری شده است،
جایی که خورشید بیرمق پشت ابرهای سنگین خاطرات جا مانده است.
عشق تو، روز گرم تابستان در آغوش میکشید،
اما اکنون سکوتی سرد در میانمان ریشه دوانده است، گویی پاییز بیرحمی بر گلهای امیدم باریده.
اگر قرار است دیگر نام من در...
✍ چرا شدم من آشنای تو؟!
@bzahakimi
چو دل شد آشنای تو،
شدم رهای نبضِ لحظههای تو؛
همیشهی گلِ دلم،
نفسزنِ هوای تو؛
و مهرِ جان،
هماره در وفای تو؛
ولی...
فسوس امان؛
که ناگهان،
به دستِ بازیِ زمان،
جدا شدم؛ جدا شدی؛ جدا شدیم؛
نبودنت؛ ندیدنت،
فنا نمود،
تمامِ...
از تو می نویسم ! از تویی که شدی همه وجودم،
ثانیه به ثانیه در فکر توام عشقم،
همیشه هستی در غزل های من، سبزی بهارم تویی ، گرمای تابستان من هستی ، و باز هم پاییز زیبای منی، اما زمستان بی تو سرما را در استخوان وجودم حس می...
به رسوا شدنش می ارزد.
عاشق چشمانِ تو بودن.
به نقشهای قالی خیره شده بود. قالی، رفیق چندین سالهاش بود، همدمی که سکوتِ اتاق را با رنگها و نقشهایش پر کرده بود. در افکارش غرق شده بود، و به هنری که، به جز در چشم او، به آن بها داده نمیشد، میاندیشید. با خود زمزمه میکرد: «ای کاش قالیبافی...
قدر بودنت را نفهمیدم...
چه دیر فهمیدم که حضورت گنجی بود که بیدریغ از دست دادم.
هر لحظه در کنارم بودی، با مهربانی، با سکوتی که پر از عشق بود،
اما من، غرق در روزمرگیها، در هیاهوی بیمعنا،
قدر آن نفسهای گرم، آن نگاههای آرام را نفهمیدم.
حالا که نیستی،...
زده آتش تمامِ جانِ شعر و جانِ بی تاب مرا آن کس
که جانم هست و خواهد بود اگر گَردم چو خاکستر
قــول دادی که بـیایی و بمانی پیش من
پس چه شد یار دل آزارم، دلم آزرده شد
تو چه دانی
که مرا خواهد کشت،
دست تو،
تا که بگیرد دستی...
خدا حافظ ،
ای که رفته ای !
ولی نرفته ای
از دلم برون...
زده آتش تمامِ جانِ شعر و جانِ بی تاب مرا آن کس
که جانم هست و خواهد بود اگر گَردم چو خاکستر
جوری دلتنگ توام که خدا میداند.
خدا که هیچ کل جهان میدانند.
چـه دورانیـسـت فریادا، که دیگر همـزبانی نیست
مــیـان کنـجِ تـنــهـایــی، نـگاهِ مـهـربـانــی نیست
چه دورانیست،غـم افزون و دل؛پرخون و دیده تر
که حتی، آشــنایان را ز غمخـواری نـشانی نیست
بـه طاقِ ابـرویِ جانان ، نـمـانـده طاقـتـی درجان
ولی با ایـن هـمه، در دیدگان؛اشــکِ روانی نیست
دلا! بـیـزارم از ایــن زنـدگانـی،...