در مملکت سایه زِ خورشید نشان نیست...
روبه عرق نهفت ورفت زندگی ازحیای ما
بر لبِ ما، خنده یکسر شکوه ی دردِ دل است..
بر سر ما خاک اگر دستی کِشد بالِ هُماست
ناله بسیار است امّا بی دماغ شِکوه ایم
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد...
از این خاک فنا تا کی فریب زندگی خوردن؟
آرزو در دل شکستم ، خوابِ راحت موج زد...
هر کجا مهر تو تابد،سحرت می گردم...
هر دعایی که نکردم به اثر نزدیک است ...
جهان جز کنجِ تنهایی ندارد جایِ مأنوسی...
دعاست مایهٔ جمعی که دستشان خالی ست ..
در وصل هم کنار خیالیم چاره چیست؟
ز کدورت من و ما پرم،غم بار دل به که بشمرم؟...
بس که در فکرِ خود اُفتادم سَر از زانو گذشت...
چندان که فراموش توام ، یاد تو دارم...
به جُز دستِ دعا دیگر که بالا می برد ما را ؟!
فردوسِ دل ، اسیر خیال تو بودن است ...
به بزم وصل، عاشق را چه امکان است خودداری
گَرَم بیایی و پُرسی چه بردی اندر خاک؟ ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را...
من و در خاک غلتیدن، تو و حالم نپرسیدن به عاشق آنچنان زیبد، به دلدار اینچنین باید
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم...؟
دست و پا گم کرده ی شوق تماشای توام...
همچو عکس آب تشویش از بنای ما نرفت مرتعش بوده است گویی پنجه ی معمار ما