متن خورشید
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات خورشید
مانندِ کویر هستم و بارانم باش
مانندِ پرنده ها غزلخوانم باش
چون پرتو خورشید ،مرا روشن کن
دل گرمیِ آفتاب گردانم باش
سپیده اسدی با تخلص مهربان
قسم به شکوفایی لبخند
که خورشید تابان صبح
از گوشه ی لب های توست
که طلوع می کند
برخیز جانم
تا که روزم روشن شود
با تبسم عاشقانه ی تو
مجید رفیع زاد
هر کجا که رفتم،
شب یلدا بود!
دلم نیامد که به شعرهایم بگویم:
خورشید را ندیده ام!
شاعر: سردار قادر
برگردان به فارسی:زانا کوردستانی
تو همیشه شبیه طلوع آفتابی،
خورشید، تاب و توان به زمین می دهد و
تو هم به دل من...
شعر: سبزه برزنجی
برگردان: زانا کوردستانی
بهار آمد، زمین از خوابِ زمستان بیدار شد
درختان لخت، سبز و پر از برگ و بار شد
خورشید از پسِ ابرها، رخ نمود و جهان روشن شد
سیاهی شب، با طلوعِ خورشید، پنهان شد
کوه ها که خموش و خفته بودند، بیدار شدند
با نورِ خورشید، جان گرفتند و...
هر لحظه از زمانت دورتر از پیش می رود
اما امیدوارم همیشه در قلب من باشی
هر صبحی که به خورشید خنده می زنم
انگار که تو در این دنیا مهمتر از همه باشی
به یاد تو، هر نفسی را به زندگی می افزایم
و با نگاه تو، خاطرات خوب...
مگذار که چشم تو پر از نم بشود!
لبخندتو آمیخته با غم بشود
مانند جوانه دل بکن از دل خاک!
تا دیدن خورشید،فراهم بشود.
رضاحدادیان
با هر پرتوی نورانی خورشید که از آسمان بر ما می تابد، یک صفحه تازه از زندگی برای ما باز می شود. حتی وقتی که سرمای زمستان بر ما سایه افکند، گرمای خورشید را در اعماق وجودمان احساس می کنیم و این حس ما را با اشتیاق و نشاط پر...
سر برهنه بیرون زد
و
طلای موهایش
بی حجاب
بی هراس از
تازیانه ها چرخید،
عجب جسارتی دارد
خورشید !
ببین چطور
غرق شده ام
در رستاخیر دست و برکه ی چشمت!
مگر می شود
خورشید را از آسمان تکاند
که تو را از من؟
مریم گمار ۱۴۰۲/۱۰/۱۴
در هر صبح، پنجره را باز کن و به منظره ای زیبا و خیره کننده بنگر. خورشید پشت سرت می درخشد، صبح می دمد و هوا پر از برف های تازه و لطیف است. زلالی و زیبایی برف، سایه ها را بلندتر و زیباتر می کند. با لذت بردن از...
ستاره گفت:
اگر
واژه ی صبح
در لغت نامه ی آسمان نباشد،
مرا خورشید می نامد
دلِ بی قرارِ زمین.
هنگامی که خورشید غروب می کند،
به کافه ای می روم و قهوه می گیرم،
سکوت در این کافه می نشیند،
غروب در چشمان خسته ی مردم می نشیند.
سکوت سنگینی در فضا حکمفرما است،
زبان ها خموشند، قهوه ای که می نوشم،
خروش دل تنهایی ام را به جوش...
از طریق پنجره، نور خورشید جریان دارد،
مناظر رویایی ذهنم را روشن می کند،
زمزمه ای از حکایت های جهانی نادیده،
در گوشه ی خاطرات، شنیده می شوند،
در صفحات هر کتاب گرامی،
داستان روح من پرواز می کند
غزل قدیمی
در دیاربکر اندیشه، هنگامه ی طلوع آزادی است
صدای زمان، خورشید خیال است
آتش اندیشه ها برآمده از دشت آزادی
روحانیت در جوانی، نور اعتقاد در شبانگاه است
شکوفه اندیشه در ساحل آبی ذهن، می رویید
عصر زیباییست که عشق دریای بیکران آزادی است
غزل قدیمی
به رنگ های سپیده دم بیدار
از خوابی تازه، در کنارم بیدار
در آغوش شعاع های خورشید
دریغ این لحظه ها که می شنوم صدا
جرعه های نورت در خورشید تازه
صبحی زیبا دیدم، هر ذره ای تابید
غزل قدیمی
با غروب خورشید، جنگلی خالی از سکنه،
پر از زندگی می شود.
مه رویایی هوا را فرا گرفته است.
یک گل سفید در نسیم می لرزد.
تنهایی و غم در غروب خورشید در جنگل زمزمه می کنند
پرتوهای خورشید در میان درختان می رقصند
معمای زندگی بر باد زمزمه می...
در غروب طلایی، تابستان خداحافظی می کند
پاییز با پولک های براق زرد و نارنجی طبیعت را می پوشاند
بوسه گرم خورشید، گونه پاییز را سرخ می کند
همانطور که رنگ های کهربایی و زرشکی
جایگزین سبز می شوند.
رقص برگ ها در نسیم، باله ای پر جنب و جوش...