ز عشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد
به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
از خیال تو غوغاست در دلم
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد ؟ که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
ز کدام ره رسیدی ؟ ز کدام در گذشتی ؟ که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی ؟
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
دوشت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی ای خوشترین خوش آمده بار دگر بیا
خوش تر از نقش توأم نیست در آیینه ی چشم
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
تو در من زندهاى من در تو ما هرگز نمی میریم ...
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
عشق شادی ست عشق آزادی ست عشق آغاز آدمیزادی ست