پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اُمیدِ هیچ مُعجزی زِ مُرده نیستزِنده باش....
دلی چو آینه دارم همین گناه من است...
چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست...
بهار من بُوَد آنگه که یار می آید...
با من بی کس تنها شده یارا تو بمان...
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست...
مردن عاشق ،نمی میراندشدر چراغی تازه می گیراندش...
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم...
تو را می خواهم ای دیرینه دل خواه...
سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست...
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش...
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی...
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست ......
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم...
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی...
تو در من زنده ای، من در توما هرگز نمی میریم......
هنوز عشق توامید بخش جان من است......
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرایکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا!...
هوای آمدنت دیشبم به سر میزدنیامدی که ببینی دلم چه پر میزد...
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست ،هشیار و مست را همه مدهوش می کنی؟...
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر......
نمیدانم چه میخواهم بگویمغمی در استخوانم می گدازد......
آبی که بر آسود زمینش بخورد زوددریا شود آن رود که پیوسته روان است...
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است...
آهوان، گم شدند در شب ِ دشتآه از آن رفتگان ِ بی برگشت...
خیال دیدنت چه دلپذیربود...جوانی ام در این امید پیر شد!نیامدی و دیر شد......
تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایقهاصبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ......
بسترم صدف خالی یک تنهاییستو تو چون مروارید گردنْآویزِ کسانِ دگری...
تو در من زنده ای...من در تو...ما هرگز نمی میریم......
ساز هم ،با نفس گرم تو آوازی داشت بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست...
دوشَت به خواب دیدم و گفتم: خوش آمدی ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا!...
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم......
خون میرود نهفته از این زخم اندرونماندم خموش و آه که فریاد داشت درد......
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توستوین جان بر لب آمده در انتظار توست...
مرا زِ عشق تو این بسکه در وفای تو میرم...
هوای آمدنت دیشبم به سر میزدنیامدی که ببینی دلم چه پر میزد...
بی چاره دل که غارت عشقش به باد دادای دیده خون ببار که این فتنه کار توست...
وقت استکه بنشینی و گیسو بگشایی......
قصه ها هست ولیطاقت ابرازم نیست...!...
مرو که با تو هر چه هست می رود...
عاشق آن نیست که هر دم طلب یار کندعاشق آن است که دل را حرم یار کند...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
ای عشق همه بهانه از توستمن خامشم این ترانه از توست...
نشود فاش کسی آنچه میان من و توستتا اشارات نظر نامه رسان من توست...
ز عشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد...
از خیال تو غوغاست در دلم...
به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست...
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم...