ببین !
که از تلاقی منظومه ی دست هات
و ابریشم موهام شعر اتفاق می افتد
مریم گمار...
باید بی خیال شوم!
بی خیال زخم های کهنه
و روایت ها سوخته.
مریم گمار...
حالا چطور از روشنایی برگردم؟
که با ریشه های تو
منشور می شوم.
مریم گمار...
ایستاده ای بر شکاف رگ ها
خیره بر اتفاق نیفتاده
بالا می روی لخته های نور را
مریم گمار...