سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پاییز جادوگرستمی دمد سحرش را بر شاخه های خستهکه به رنگ سرخ و زرد می رقصندمثل شعله هایی که از میان خاکستر می خیزندآری او با دستان نامرئی اشآهسته درختان را عریان می کندتا در خواب سردی فرو روندو رؤیای بهار را در قلب یخ زده شان ببیننداو می داند چگونه رنگ ها را به آسمان بپاشدچگونه خاطرات تابستان را به نسیمی ملایم بسپاردو دل ها را با غمی شیرین آشنا کندآه!...پاییز جادوگر...هر بار می آیددل را به رؤیا وامی دارد...فیرو...
زمستان،با تمام سردی اش،با همه تاریکی اش،از راه رسیدمرا در برگرفت.اما مهرت،شعله ای نبودبرای خاموش شدن؛فراموش شدن،نرگسی بودبرای شکفتن.بوییدن،از میان برف هاروییدن.اناری بود ترک خورده،شیرین آبدار ،سرخ و رسیده،پر از وسوسه....
روحم می سوزد،مانند رقص شیره انجیر،بر پوست تن.در رگ هایم جاری است،شراره های آتش.روح سرکشم،در اسارت تن درآمده،گوشه نشین این قفس؛دیگر در کالبد تن نمی گنجد.شوق رهایی دارد،پرواز،آزادی....
چه بیهوده ریشه ایدر خاک.چه بیهوده شاخه ای.چه بیهوده میوه ای!چه بیهوده سایه ایبر خاک....
تا به خودت می آییگلادیاتوری هستیکه تنها تصویرِ مقابلششست های برگشته استو مانند دیروزامروز همتماشاگران آمفی تئاتربرای کشته شدنت دست خواهند زد...«آرمان پرناک»...
ای زیباترین آفریده هستی،ای فرجود دادار،شیرین ترین کام گیتی،تو آمدی، در جدال تاریکی ها،تا که روشنایی بخشی،به این شب بی انتها.شدی دلبند، دلبر،دلدار....
هر روز،با تابش خورشید در پرچم آسمان،عشق،بی مرز ترین کشور جهان ست،برای دوست داشتن تو ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
نام شعر: کجایی؟این مَنِ بی تومن نیستپس کیست؟خودم هم نمیدانم که آن چیست؟که درون مرا میخوردو تفاله اش را به بیرون پرت می کنداین مَنِ بی تومن نیستهیچ نیستجز سرگردانی مطلقمی چرخد دنیای بی تو دور سرماما تو را نمی یابد راستی کجایی تو؟مجیدمحمدی(تنها)...
برای کودکانِ غزه بمب در مدرسه افتاد!بچه ها ترسیدند! آن قدر که پیر شدند و نفس های آخرشان رادر حیاط؛ پشت نیمکت؛ روی دفتر مشق، جا گذاشتند و رفتند!رفتند تا جایی پیدا کنند؛برای کشیدن آسمانی صاف و بی صدای شلیک گلوله! برای کودکانگی در گیجاگیجِ مزارع گندم! برای لمس بال پروانه به وقتِ رقصیدن! ولی خوب می دانم؛یکی از آن ها، خورشید خواهد شد! و فردا را عاشقانه تر خواهد سرود!آن روز اگر زنده بودی! سلام مرا به چشم های پر از شکوفه...
عاشقانهبی آنکه بدانی هرروز، دزدکی از چشم هایت پرتغال می چینم با نگاهت حرف می زنمحواس از لب هایت برنمی دارم؛تا تک تکِ کلماتت را در مشت بگیرم! بی اجازه بگویم:به تعداد چشم هایی که هرگز تو را ندیده اند؛عاشقت هستم! آن قدر که می خواهم شعر را متوقف کنم و تا ابد به دوست داشتنت مشغول باشم! «سیامک عشقعلی»...
خراب کن پل های پشت سرت راتا نتوانی هرگزاز شهر قلبم بگریزیمجید محمدی(تنها)...
تمام کودکی ام در آن خانه جا مانده؛یاکریم بالای دیوار همسایه شاهد من،کودکی که میان رنج ها تنها مانده. «هیچ»...
از پشت پنجره آرزوهایم،هر شب در رویاهایم،آن کودک شاد را می دیدم،که بر روی سبزه ها سرخوش می خرامد،صدای خنده هایش را می شنیدم،اما صد حیف و افسوس،که فقط،خواب او را می دیدم....
نام شعر: تو هم مثل منخیاطم باشبدوز دلت را به دلممن تو راثانیه به ثانیه نفس میکشمزندگی ات میکنم تا تو سیر کنی در هوای منتا بی هوا هوادارم باشینقاشم باشخودت را عاشق من بکشآشیانه من را در آغوشت بکشمن را تنفس کندر هوایم سیر کندر بالون عشق مانبی صدا فریاد کنکه تو هم مثل مندوستم داریحتی بیشتر از جانمجید محمدی(تنها)...
کودکی را دیدم،به مرغکان بازیگوش، که در پی هم می دویدند،می نگریستو خود شاد و خندان،در پی آنها می دوید،در نگاهش زندگی را یافتم.جست و خیز کنان،رقصان،تهی از جهان هستی.گاه از آنها می ترسید، می رمید،گاه در پی شان می دوید،گاه دان می داد،همراه آنان پر می زد،پرواز می کند تا بیکران هستی....
من در این باغ پر هیاهو روحم پرواز می کند تا بلندای شادیتا بوی خوش شمعدانی.به این سو،به آن سو.بوی نعناع، بوی پونهدر هوا پیچیده،سرمست کننده،گیرا.نکند کسی ناغافل آنرا از ساقه چیده؟قامت پونه شکسته،اما بویش در هوا پیچیده!...
با هر نگاه، با هر لبخند،گم می شوم در زمان،بی تاب، سرگردان.یادت، ابر می شود،تا به آسمان پر می کشد،من نیز همراه آن تا بلندای هفت آسمان پرواز می کنم،بی پایان، بیکران، آزاد و رها،می بارد، جاری می شود در جویبارها،وجودم می شود سیراب،از خیال تو.آرام می گیرد ، دل هزار پاره ی من....
از نخستین نگاه، نخستین دیدار،می دانستم،که جادوی چشمانت،مرا دربند خود می کشد.هر لحظه،پراکنده می کندباد،سبد سبد،خیالت رادر پیاده رو های شهر؛شهر دلنشین تر می گردد....
واژه ها در من پا می گیرندوقتی تو مرا می خوانیشعر می شومسپید و کوتاهبه شوق مروری هزارانه روانه ات خواهم شد. زانا کوردستانی...
«هبوط»در خلوت شب،سرمست، مدهوش،مهمان خیالات خود بودم،بوی شب بو فضای خانه را پر کرده بود.صدایی آشنای جان،از حیات خانه می رسد به گوش!مرا سوی خود کشاند.پایم به گلدانی می خورد،گلدان تلوتلویی خورد،آسمان به گرد او می چرخد،یا که او به گرد آسمان،می افتد،مانند من از لاهوت.گلدان می شکند،من نیز در خود می شکنم،همراه گلدان.شمعدانی ساکن در آن،اکنون مانند من آواره شده.دیگر از زیبایی شمعدانی،از شادی کفشدوزک،چیزی نمانده جز...
از نخستین نگاه، نخستین دیدار،می دانستم که جادوی چشمانتمرا دربند خود می کند«هیچ»...
عشق، کبوتر سپیدی ست،آرمیده بر سینه ی تو...سرنوشت این قصه چه خواهد شد،پرواز یا اسارت در قفس چنگ...!؟مهدی بابایی ( سوشیانت )...
هر شب،به هم می بافم،شعر گیسویت،در خیالی عاشقانه،ای دلپذیرترین خواسته ی جهان...!مهدی بابایی ( سوشیانت )...
هر شب، فکرهایت را برهنه کن،در آغوش نگاهم،و عشق را نقاشی بکش برایم،ای دختر باکره ی شعر ...!مهدی بابایی ( سوشیانت )...
«حنین»در شب سرد،بی تو،تنها،برهنه پای،ژنده، ژولیده،پرسه های بی پایان.در دل خود زمزمه می کنم،چکامه ای از دوردست ها.جز کوی تو ندارم جای،یادت برایم آرام جان.آه از این حسرت بی پایان،که میان افکارم جان می گیرد،گویی جان مرا می گیرد.می خوانمت در هر سایه،در هر خلوت،در هر خرابه،در هر نسیم.تمام زندگی ام روی تو می دیدم.ای کاش می دانستی،ای کاش می فهمیدی.نور مهتاب،صدای موج،بوی دریا؛پرتویی محوبر دیواره های ب...
پلک بستهِ پنجره آه می کشد خانه از زخم زبان ونگاه پوسیده،کنار می زنم پرده را.مریم گمار ۱۴۰۳/۱/۲۰ ...
اما نمی پرد /مشت میزنم به پنجره /اما نمی پرد /خیال می کنم قفس را /اما نمی پرد /این پرنده ی دیوانه /در چشم هایم چه دیده است؟ /«آرمان پرناک»...
بهار شد،سبزه رویید،شکوفه شکفت،بلبل خواند،پرستو شاد،چلچله از سبزه زار گفت.قرقاول خوش آواز،هلهله در گلستان،زنبور پروانه سرخوش،رقص گل ها در باد،گل شیپوری تناز.روییده اند بنفشه ها،پامچال زیبا،عطر گل ها درهوا،کودکان غرق در رویا،مادران در تقلا،اما ...پدری غمگین و تنها،پدری خسته،گاه و بیگاه،پدری گریان،لیک در خفا.من گاهی می اندیشیدم،که نکند بهار هم،اگر می توانست،به خانه ی ما سر نمی زند!باغچه را دل...
دست های تو خانه ی من استوقتی مُردممرا در دست هایت دفن کنشاعر:پوریا پلیکان...
شب بود،ابتدای هجوم تاریکی، تلخی تازش غم ها بود.جغدی چون سایه ای شوم،بر روی گردوی انتهای خانه بود،کنار آرامش انگور.شب بود،ابتدای هجوم تنهایی،روبروی جنگل خاموشی.شبپره ای شکار خفاش شد،در سکوت!این تاریکیاین شومی تا کرانه ی نگاه ادامه داشت....
«سایه ی امید»قامتش خمیده،روحش رنجور،جسمش تکیده.مویش سفید،دلش گرفته. خسته از جبر زمانه،ملول از مردمان،گوشه گیر، آزرده،زخم خورده از روزگار.کوله باری از غم و غربت را می کشد بر دوش،اما برای شادی بی قرار.با پاهای بی جان و سنگین،لنگ لنگان و آهسته،افتان و خیزان،گام می گذارد او،در خفا و سکوت شب ها،به آن سوی خاک زمین،می رفت و می رفت و می رفت،اما بی صدا اشک می ریخت،تنها شانه هایش می لرزید.چشمانش تاریک و خاموش...
«دیو»مردی فریاد کشید،صدایش در حیاط خانه پیچید،گنجشک پرید،شادی پر کشید.پسرک تنها لرزید،ترسید،تهدید، تهدید، تهدید.کسی اشک پسرک را ندید.اما ای کاش کمی تردید.پیرزن همسایه ناامید.پسرک از خودش پرسیدآیا مرا ندید؟دستی رفت به هوا،کودکی رفت به فنا،و زنی که رفت تنها.در بینشان رازها،در دل هایشان غم ها.بغض ها، اشک ها.پسرک، پیش رویش دردی بی انتها.بی پناه، بی گناه،سرخورده، پژمرده.در تنش، روحش، زخم ها،همه پنهان....
«سرود سرور»تو را می شناسم،گویی تورا جایی دیده ام،صدایت را شنیده ام.تو از دل شاهنامه آمدی،به دل انگیزی زال و رودابه،به دلنشینی رستم و تهمینه.روح نوازی، دل نوازی، چشم نوازی،به مانند عاشقانه های سعدی.آشنای دیرینه ای، با جان من قرینی،مانند متل های شیرین مادربزرگ،یا که حافظ خوانی شب های بلند یلدا،زیر کرسی.تو حس خوب گذشتن از آن کوچه ای هستی،در ییلاق های مازندران،با دیوارهای کاهگلی،که شاخه های گیلاس و زردآلو آن را در ...
«قامت خمیده»در غروبی تاریک نشسته بودم.غرق در افکار.دلشکسته از گذشته،دلخوش به آینده.تکیه کرده به سرو تنهای خانه.زمستان شده انگار.صدای قورباغه ها همه جا را پر کرده،گویی سمفونی غم می نوازند،و آرزوهایی که در دل رنگ می بازند.اما مرا به صدای قدم پیک نیک بشارت دادند،و به نزدیکی صبح،من آنها را.«هیچ»...
«سوگ»نفسی به شماره افتاد و بی رحمانه از حرکت ایستاد.اشک ها بی وقفه غریبانه باریدند.ناله های سوزناک سکوت شب را دریدند تا بامداد.«هیچ»...
یلدااگر نباشد یار،بلندتر بودن شب ،آید به چه کار ؟آن دم را غنیمت شمار ،که باشی همنشین نگار.«هیچ»...
«نوید هامون»می گذشتم از کنار آتشکده ی خاک خورده،از این زیگورات اجدادی،از میان دریاچه خشکیده.همای بلند پرواز از اینجا پر کشیده.پیر دیر مغان دلگیر و دلمرده.آن سرو کهن هم پژمرده.سوشیانت، اناری کاشتم،به امید ساخت دوباره.کی شعله می کشد آتش خرد؟تا بسوزاند دیو جهالت را.شاید که رونق گیرد، پندار نیک دگرباره.تا فهم این مردمان راهی است دراز.انگار غرق شده ایم،نفرین شده ایم،به گمانم گرفتار آه شده ایم،سرگردان در دریای جه...
«معجزه»در نگاه پر از موجم،در نفس آرامم،در خیالم که پر از یاد توست،به تو می اندیشم.نه سالی،نه فصلی،نه ماهی،لیک یک نفس بیشتر می ماندی؛ای کاش!اما تو نشانه بودی،تو معجزه بودی،که یعنی امید وجود دارد.که یعنی عشق وجود دارد.«هیچ»...
«گرداب غم»باز هم تنهایم در این قفس،او نیست.چه بی رحمانه نیست.در افق دور دست زوال می بینم.سخت می گذرد در قفس تن،سخت می گذرد هر نفس.آسمان تیره،دریا غمگین،چشمان من هم.در فراق،تنها می گریم در غروبی که می توانست دل انگیز باشد.پر از نفرت،پر از حیرت.در دل تاریک شب، غم سودا می شود و حسرت.نغمه های درد از ستاره های خاموش می آیند به آواز.دلم راهی برای فرار از این قفس یافته،اما بادهای زمان،مرا به گردابی ناشناخته می کشاند...
«کیمیا»روزی در این دشت فراخ،سبزه ای می روید،همنشین گلی می شود،به یاد تو،اورا با لبخند در آغوش می گیردو از تو، به او می گوید.هر شامگاه،صدای باد را می شنودو نجواهای مرا، می آورد به یاد؛نغمه هایی که از دل تنهایی، می پیچیددر گوش باد.در سحرگاه،سرمست می شود با قطره شبنم،می رود رو با آسمان.ناگه گویی در گوش گل، از تو می گوید.گل می شکفد.در نهان خانه قلبش،یاد تو را می می پروراند؛می شود آفتاب گردان!اندکی از من د...
«نور گمشده»در ساحل زمان،موج سکوت و سکون، به سپیدی موهایم می خورد؛خستگی از دل جبر سیاه زمانه،می دمد در رویاهایم بی امان.روزهای سپید پیش رو،زمانه ی سیاه در سرزمین خستگان،پشت سر.در فراسو امید، آرزو.در پنجره ی شب،به دنیایی از ستاره ها می نگرم؛با مرهم فراموشی،خاطرات سیاه را می پوشانم.تاریکی در آغوش سکوت ناپدید می شودو تنهایی می رود رو به خاموشی.در این خانه خاموش،سپید سکوت و سیاه زمانه ام،خسته و آواره.آواره ...
«رقص سایه و نور»در چشمان من، افکنده ای غم.گم شده در لحظه های خیالت.چشم انتظار نور تو،من در سایه تاریک هم.سرگردان در جاده ی بی پایان،آشفته، پریشان.نور ماه با رخ تو روشن.من سایه ای در دل تاریک بیابان.چه خواهد شد اگر راهم با خیال نورانی تو شود روشن؟بی درنگ خواهم شکفت،در شبانگاه همچون گلشن.در نگاه تو گویی گم شده ام،در نگاه تو گویی گشودم چکامه ای دیگر از ماه.به راه عشقت پیوسته ام اما،سایه های تاریک هنوز در پیش راه،لیک...
نبود تو،از نیستی من می گذرد،از مرگ آرزو،از مرگ پنجره.در خواندن نام توآوای زندگی بود نهان،اما در پس آن هزاران ای کاش پنهان.چنان در تو تنیده ام،که در عمق وجودم به تو رسیده ام.تو باید باشی تا جلوی غم را بگیری،تا به روزگار رنگ حیات بخشی.دست هایت بوی بهشت می دهد.«هیچ»...
در من چیزی کم بود.در من چیزی نبود.میان من و زندگی،میان من و شادی،روشنایی گم بود.دیروز سرد،امروز تیره،فردا پر درد.دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید، و این جان نیمه جان را بستاند.در من تو کم بودی.در من گرمای تو نبود.در من نور تو گم بود.گاه گویی تمام وجودم برایت درد میکند.نفس هایم به شماره می افتند.قلبم می لرزد،برای نبودنت.چه می توان کرد کهامیدم تو،مقصدم تو،گرمی ام توو این ت...
حواس شهر پرت تلاقی پاییز و زمستان،خزان هزار رنگ و خوشرنگ و سپیدی سحرانگیز برف،اما من محو تلاقی ابروهای تو حیران.همه دلتنگ و دلخوش بهنارنگی،خرمالو،انار،اما من دل نگران چشمان سیاه تو،زیرا تویی دلیل پاییز و زیبایی آن.من آن برگ خزان زده ی زردم،چشم تو رویم سرخ کرده اینچنین بسیار.تو در چشمانت صفای پاییز را داری.با مهر تو می توان سوی شادی ها کرد فراررو به سوی زیبایی شیداییسرمستیهیچ...
غم پشت غم،درد پشت درد،رنج پشت رنج،تازیانه پشت هم،بی وقفه، مداوم، هر دممگر این جان، جان او نیست؟مگر این نفس، نفس او نیست؟مگر این خوان، خوان او نیست؟بغض در گلو مانده را چه باید کرد؟اندوه در سینه مانده را چه باید کرد؟تا شقایق هست زندگی باید کرد؟!غم همچون پیچک همنشین من شده،هر شب، شب نشین من شده،پیچک وار آرزوها را در بر گرفت.این شب را چرا سحر نیست؟بامداد را چه شد؟و او در آرزوی لبخند دختر گل فروش.هیچ...
باید زیبا بمانمحتی اگر بهار راه خانه ام را گم کرده باشدباید جوان بمانمحتی اگر درختان سبز هزار سالهاز پاییز اندامم عریان شوندتو رنگها را دست من بدهآینه را پیش رویم بگذارو بوسه هایت رافقط برای همین بارخرج گرمای قلبم کنباید زیبا بمانمحتی اگرپوست تنمراه را برای خون بسته باشدبایدبه تو بفهمانمقرمز رنگ قلبم استرنگ پیراهنمرنگ ناخن هایمحتی اگر که تومرا از یاد برده باشی...
باید گذر کرد،باید گذشت،همراه جوش و خروش نهرو من، مسافر مسیر آب حال خواه برکه باشدخواه سراب،یا که مرداب.مقصد رهایی است.باید بود رها،رها شد و رها ماند،در هوای مه گرفته کوچه.مثل کوچه در حسرت رهگذرم.من و کوچه ناجی همیم .من و کوچه تنها مانده ایم،می شنوی؛ تنها!هیچ...
این منم،اثیری بی قرار،اسیری تنها،پژواک سه تار،در زندان تن،در قالب مرد،که هر شب را با امید تو سحر می کند.در نبود تو،گویی که جهان هیچ است.این منم،کویری پر سراب،دشتی پر از مرداب،شوره زاری در اندوه آب،سبزه زاری نیازمند آفتاب،که هر شب ناله هایم در سکوت زمین می پیچد.این تویی،آزاد و رها،خاموش و تنها،گریزان از ما،اما مرو که در پناه مهتاب،خوش تر ز نگاه تو نیست.علی پورزارع «هیچ»...
در من کسی می شکند،اشک می ریزد،فرو می ریزد،می شود ویران.گم می شود در تاریکی،می ترسد،می شود حیران، سرگردان.حتی گاهی می خندد،اما چه سرد و چه تلخ.چشم می بندم،تا که شاید جادوی سحرانگیز خوابراه را بر غم ببندد،بشود دلیل آشنایی،در به روی تو بگشاید،بیاورد روشنایی،شاید یک نفس در کنارت بتوان نشست،اما مگر چشم می توان بست.در من کسی می شکند.«هیچ»...