پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
…جُم نخور…پلڪ هم نزن…تو ڪہ نبودی ببینیجانم بہ لبم رسید تا بیایی وروبرویم بنشینی ونگاهت ڪنم……نبودی ببینی ڪہ امام و امامزاده ای نماندڪہ نذرش نڪرده باشم……و شب عید و احیایی نبوده ڪہتسبیح بہ دستآرزویت نڪرده باشم……حالا ڪہ آمدی جُم نخور…بگذار تا آخرین طپش هایِ قلبِ دیوانہ امفقط نگاهت ڪنم……قلبی ڪہ مثلِ گنجشڪی در قفس ماندهدارد خودش را بہ در و دیوار می ڪوبدتا یڪ طوری بگوید دوستت دارد……پلڪ هم نزن…میترسم در خوابم باشی و...