یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
ای یار پنهان از نظر با چشم دل می بینمتمن در گذرهای زمان کنج دلم می جویمتنامت شده ذکر لبم در هر شب و محراب منهر دانه از تسبیح من شیرین تر از هر خواب مناشک شب و آه سحر تنها امید من شدهذکر کریم و یا علی هر شب نوید من شدهیا حی و یا قیوم تو هر شب نوای سینه استذکر تو باشد بر لبی بی شک که دل آیینه استذکر لبم در نیمه شب الحمدلله بوده استیا قاضی الحاجات ما الحق که الله بوده است...
تسبیح شیخ پاره شد و دانه دانه شد از بس که استخاره زدم تا ببینمت...
قسم به دانه ی تسبیح مادرم که هنوزتمام قلب و وجودم پر از بهانه ی توست...
اَناری کَردِه اَم دانِه سُرْخُ و یاقوتی شبیه تسبیحِ دستتْتو با اذکاری چون ... یاهُومَنْ، با ذکِْرِ خدایا ...، اُو......
دلم گرم است در پاییز حتی زیر بارانشدلم گرم است حتی به خیابانهای عریانشتمام مزّه ی شعرم به خرمالوی پاییز استبه طعم ترش نارنگی و رقص باد آبانشکه شعرمن همیشه نطفه اش در بطن بی برگیستچرا افشا نخواهد شد قدیمی راز پنهانش؟دوباره بی هوا اورا میان جمعیت دیدمخداوندا سراورا به سمت من بگردانشهمین شبهای طولانیست فرصت میکنم جزشعرببافم شال سبز سدری همرنگ چشمانشدر این عالم دلم به چیزهای کوچکی گرم استبه چتر قهوه ای و ساعت و تسبیح ا...
☔️♡ یادمه بچه بودم، رفته بودیم زیارت، تو حیاط حرم بعد نماز مغرب، نشسته بودیم و منتظر بودیم امام جماعت بلند بشن برای نماز بعدی...یه خانوم درشت هیکلِ مُسِن اومد به زور خودشو کنار من جا کرد جوری که مچاله شدم تو خودم!مامان بزرگم گفت: چیکار میکنی خانوم؟! مگه نمیببنی بچه نشسته میخواد نماز بخونه؟!خانومه یه نگاه انداخت به من، گفت: بچه مگه نماز میخونه؟!- بله که میخونه!جواب نداد! مامان بزرگم هم سکوت کرد و چیزی نگفت...به هر حال خانومه زائر بود،...
به دنبال " خودم " هستم ..گویی ڪسی به دنبال دانه هاےتسبیح پاره شده .....
دست هایت را دور من گره بزنمرا وادار به گفتن نامت کنمثل نخی که دانه های تسبیح رادورهم جمع کردهبغلم کنمن مقصدم گیسوت نباشدهمه ی دوستت دارم هایم می ریزندگم می شوند...!!️...
تسبیح هم کلافه ازاین استخاره هاستدعوای عقل و عشقچه بالا گرفته است...
سیل/بند پاره شد/دانه دانه تسبیح...
یک دانه ی تسبیح نماز سحرت را ؛؛؛ آرام به نامِ منِ محتاج بینداز....
احتیاجی به تسبیح نیستدستانت را که به من بدهی با انگشتانت ذکر “ دوست داشتن ” می دهم...️️️ ...
…جُم نخور…پلڪ هم نزن…تو ڪہ نبودی ببینیجانم بہ لبم رسید تا بیایی وروبرویم بنشینی ونگاهت ڪنم……نبودی ببینی ڪہ امام و امامزاده ای نماندڪہ نذرش نڪرده باشم……و شب عید و احیایی نبوده ڪہتسبیح بہ دستآرزویت نڪرده باشم……حالا ڪہ آمدی جُم نخور…بگذار تا آخرین طپش هایِ قلبِ دیوانہ امفقط نگاهت ڪنم……قلبی ڪہ مثلِ گنجشڪی در قفس ماندهدارد خودش را بہ در و دیوار می ڪوبدتا یڪ طوری بگوید دوستت دارد……پلڪ هم نزن…میترسم در خوابم باشی و...
هر بار که استخاره کردم،خوب نیامدى!بهتر بگویم؛اصلاً نیامدى...!!!حالا تو را در تک تکِ دانه هاى تسبیحجستجو میکنم...این بار براى داشتنت،پاى خدا را وسط کشیده ام!...