شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من و عشقم به سختی بهم رسیدیم.انقد سخت که هیچکس باورش نمیشه. جنگیدیم با مخالفتا، با زخم زبونا،با طرد شدنا،گریه کردیم با بی کسی شدن و تنهاییا.بد بود شب و روزمون و فکر کردیم همه چیز با بهم رسیدنمون درست میشه اما…حالا من و اون مال همیم.محرم همیم اما دیگه دنیای هم نیستیم.همش اختلاف،همش دعوا، همش زجر و عذاب،همش سرکوفت و طعنه… هیچوقت فکر نمیکرد دنیامون بشه این… زندگیمون بشه این… کم کم داره اون عشق رویایی کمرنگ و کمرنگ تر میشه.حتی از بودن کنار هم راضی ...