فردا که آفتاب بتابد از برف های حیاط چیزی نمی ماند این را کودکی هم که در کوچه سوت می زند، می داند با خمیازه ای بلند از میانه ی اسفند خود را بالا می کشند درختان سال کهنه به پایان می رسد چون خواب ترسناکی که پاره می شود...
زیبایی ات، نوروز را نزدیک می کند بهانه تویی ای عشق! بهار، خنده توست، زمستان، قهرت که با فاصله کوتاهی به یکدیگر می رسند تو که بیدار می شوی در نگاهت آفتاب راهش را پیدا می کند میوه ها آرام آرام پیاده می شوند از پنجه فصل و آفتاب گردان...
من به شهریور چشم تو ارادت دارم تو به دی ماه دلم گوشه ی چشمی داری؟