مادر بزرگ مادر بزرگ گفت: فرشته ها دارند؛ پدرت را باد می زنند. گفتم:چرا پدرم... مادرم دارد فارغ می شود! باور مادر بزرگ در نگاهم عجیب آمد آنگاه که دست های زمخت چهره ی مالای پیر و پره های خالی، از ماهی؛پدر را دیدم نگاه خسته او تماشایی نبود به...
نازیها تانک داشتند ، روسها توپ ؛ انگلیسیها با لبخند گندم زارهایمان را درو کردند ... و تو ، از کدام کشوری که با دستِ خالی ، مرا غارت کردی ؟!