سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
کدخدا غارت ده کرد و هنوز مردم آنسرخوش از قصه ی چوپان دروغگو هستند...
تَرک دنیا به مَردُم آموزندخویشتن سیم وغله اندوزندعالِم آن کَس بُوَد که بَد نکندنه بگوید به خلق خود نکند...
ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت رابا عذر بیقراری این بهترین بهانه ست...
کمی دیر آمدی ای عشق اما باز با این حالاگر چیزی از این غارت زده باقیست غارت کن...
وقتی که آتش در میان خیمه ها افتادهنگام غارت شد...ناگه سران کوفه لرزیدندبین وسایل نامه های خویش را دیدند...
دیر آمدی ای عشق، اما باز با این حالاگر چیزی از این غارت زده باقیست، غارت کن...
دل غارت شد به تماشای نگاهت...
نازیها تانک داشتند ، روسها توپ ؛انگلیسیها با لبخند گندم زارهایمان را درو کردند ...و تو ، از کدام کشوریکه با دستِ خالی ، مرا غارت کردی ؟!...
خوش آن زمانکه نکویان کنند غارت شهرمرا تو گیری و گویی که این اسیر من است...
بی چاره دل که غارت عشقش به باد دادای دیده خون ببار که این فتنه کار توست...