جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
بگذار کوچه پس کوچه های عاشق پاییز هم بدانندمن مثل هیچ کس نیستم من پائیز و زمستان و بهار و تابستان رابه سبک خودم دوست دارممن مثل هیچ کس نیستممن خودم هستمبا تمام علایق ام که مختص به من هستند من خودم هستم با سلیقه های شخصی ام با تصمیم های ریز و درشتی ...که امضایم پایشان نشسته استاز من انتظار بیجا نداشته باشاز من تغییرهای رنگارنگکه هویتم را زیر سوال ببرد نداشته باشمن خودم هستم با تمام اشتباهاتم ...موفقیت هایم ... من خودم...
نامش عشق است وقتی با کسی...بی نیاز از هر چیز دیگر .. .خوشحال و هیجان زده میشویرعنا ابراهیمی فرد...
حقیقتِ پیچیده در باد مرا از یاد بردخاطره های پراکنده ...به وسعتِ خواسته ها در چشم باد لولیدعطر سیب عطر تنم را در خود پیچیدو سکوت زیباترین صدایی شدکه از قلبِ شکسته ای بیرون تراویدرعنا ابراهیمی فرد...
کم آوردن بزرگترین فاجعه تاریخ استای کاش کلمه ی سحر آسایی بودنجات می داد همه رااز درون خستگی های جنون آورشانکاش در پس پرده ی جهان هرکسی معجزه ای رخ می دادسیلی می آمد و می برد غم و غصه هاشان راکاش صدای مهربانی برایشان لالایی می خواندشب را آرام می خوابیدندو صبح با لبخند رضایت بیدار می شدندفاجعه آنجاست که کسانی محتاج بودنت باشندو تو کم آوری بین زخم های کاری اتو نتوانی آن طور که باید ادامه دهی زندگی راکاش ...هیچ وقت ...هیچ...
من بدترین اتقاق ممکن را ...در راه راهِ پیچک های سردرگم زندگی دیدمفریاد در یک شب ...مفهوم خود را از دست داد سکوت در کالبدی پیچیده در اعماق قلبم یک شبه خفت من بدترین اتفاق ممکن را ...با دستهای جوانی ام کاشتمو مفهوم ، در یک روز به وقت اذان ظهربه اندازه صفر درجه ی خود رسیدرعنا ابراهیمی فرد...
و اما آذر ...پر شانس ترین ...خوش بین و مثبت اندیش ترینماه فصل پائیز با قدم هایی آهسته و طولانی تر از مهر و آبانروی پله های خوش آمد گویی زمستان قدم می زندآذر دانه های انار را از شنبه تا جمعهاز صبح تا شب ...در دامن آخرین ماه فصل جمع می کندتا آهسته و پیوسته آخرین شب پائیز را یادآوری جشنی باشدبرای دلهایی که حضوری گرم ...در دل مشترک پائیز و زمستان را دوست دارندرعنا ابراهیمی فرد...
تمام غصه های دنیا رومیشه با یه جمله تحمل کردخدایا می دانم که می بینیرعنا ابراهیمی فرد...
هر چند یکبار کودک درون خود را رها کنیمبفرستیم به پیاده روی در جنگلی که خانه ای روی درخت ساخته اندمثل خانواده دکتر ارنستبچه بودم چقدر دوست داشتم منم خانه ای روی درخت داشته باشمبروم داخلش کتاب بخوانم و از زاویه های مختلف گوشه و کنار جنگل را دید بزنمیادم می آید روزی که دانش آموز ابتدایی بودم و امتحان تاریخ داشتمرفتم کل کتاب را روی درخت توتی که در حیاط داشتیم نشستم و درسها را ازبر کردم درخت چند شاخه بود و وسطش جای مناسبی برای نشستن داشت ...
حس خوشحالی ... در لحظه های کوتاه زندگی موج میزندخوشحالم از اینکه کنارم نشسته ایخوشحالم از اینکه چای را در کنار هم می نوشیمخوشحالم که هم صحبت هستیمخوشحالم از اینکه چشم هامان در یک افق خورشید را می بیندخوشحالم از اینکه ...در یک پیاده رو مسیر را باهم قدم می زنیمخوشحالم از اینکه ...هنوز لبخند روی لبانمان جان می گیردزندگی پر از حس هایی ست که بی تفاوت از کنارشان رد می شویمرعنا ابراهیمی فرد...
خودم را باور دارم در مسیری که می روم قاطع هستمشاخ و برگها ، خارها ...مسیرهای دوگانه نمی تواند مرا منصرف کندتسلیم نمی شوم تا به اهدافم برسممن اعتماد بنفس لازم را دارم و این زیبایی مرا دو چندان می کندمن باور دارم در برابر سختی ها کم نخواهم آوردشبهای زیادی بی خواب خواهم مانداما تحمل خواهم کردشبهای زیادی گریه خواهم کرد اما باز صبر خواهم کردتصمیمم را گرفته اممن قاطع هستم ...و این باور ، این تحمل ، این تصمیموجود مرا بیشتر از ...
ای بودنت همه شوق ...بپیچ بر منبپیچ بر قامت صدساله غمکه دگر ...انتظار بی معنی ست ...رعنا ابراهیمی فرد...
مادر بودن سخت است اما من نفس میکشمتا کم نیاوردم ...در نوازش موهای زیبای فرزندانمتا کم نیاورم ...در بین هیاهوی دروغ و وحشتناک زندگیمادر بودن سخت استاما من نمی ترسم از روبرو شدنبا هیاهوی شلوغ شهروقتی دستهای کودکانه و ناز کودکم را میبوسمرعنا ابراهیمی فرد...
من یک زنم ...با همه ی احساسمیک مادر ...یک همسر ...یک هم درد ...یک خواهر ...یک دختر ...یک فریاد ، یک سکوتیک شعر زیبا ...در بند بند زندگی ها ...اما مرا در خانه های تاریکزن بیکاری می دانند که شبانه روز شاغلمرعنا ابراهیمی فرد...
بگذار فریاد بزندزنی که لابلای زندگیسالیان سال خود را ...با گیسوان بافته اش خفه کرده استبگذار طغیان کندبگذار داد بکشددردی را که در گلو اسیرش کرده استعشق فریاد می آوردزنی که عاشق باشد فریاد خواهد کشیدخوشحال نباش از سکوت ممتد زنی خستهزنی که در سکوت خود را غرق کرده باشد سالها پیش دور از تو...چندین بار خودکشی کرده استرعنا ابراهیمی فرد...
زندگی ...در گذر ثانیه هاستزندگی ...رمز مبهم دقیقه هاستشور شب ...شور خنده هاستشورِقدم زدن کنارِ ساحلِ دل استزندگی ...محو شدن در افق خاطره هاستزندگی را دریابرعنا ابراهیمی فرد...
گاهی فقط شنیدن نترس من هستمهمه چیز را درست می کندهمه دلهره ها ....همه شکستها همه ویرانی ها را ...به یک شبه به خواب شیرینی تبدیل می کندگاهی فقط یک کلمه ،یک امید کوچککافیست تا شب را آرام بخوابیهرچند کسی که وعده داده بود به وعده اش وفا نکندگاه همان خیال شیرین، همان دروغ بزرگ یا کوچکهمان روزنه ی فریب زندگی ات را دوباره میسازدانگار ...هر از گاهی نیاز داریم فریب بخوریم پشت دروغ ها پنهان شویم و خودمان را دوباره پیدا کنیمگ...
هنوز آدم سابق هستی !؟سالها تو را عوض نکرده استبدی های دیگران تو را تغییر نداده استهنوز سالمی ؟از بره های درونت چه خبرهنوز گرگ نشده اند!؟آن مهربانی ها ...خوبی های بی حد و اندازه اتهنوز پابرجاست؟با چشم در چشم افتادن دیگرانهنوز هم لبخند میزنی؟من شنیده ام ...من دیده ام ...آدم ها عوض می شوندگرگهایی که روزی بره بودند و خورده می شدندامروز خودشان بره می خورندما خودمان هستیم که خیلی وقت ها آدم ها را عوض میکنیمو زمان که...
قرار بود امسال پاییز زیبا باشدبرگها شاد بخوانندرنگ ها خودشان را تثبیت کنندقرار بود دلگیری ها نباشدغم و غصه ها تمام شودقرار بود امسال پاییز زیبا باشدرعنا ابراهیمی فرد...
در پشت ابرها ...یک چهره ی غمگین ، پنهان استدر پشت ابرها ...حرف های مشکوک ، به دنبال بهانه اندو حرف های تطهیر نگرانندکرکس های چندش آور آزادانه در آسمان پرواز می کنندپاکی چه غریب استپاکی با تمام وسعت اش ...در میان حرف های مشکوک ، غریب استچه سخت است مقابله با مهملاتچه سخت است ... آرام ماندن در پشت ابرهای ضخیمو بستن دریچه ی مخترع حرف های کذبدر پشت ابرها ...قصه ی ساده ی بودن در خواب انددرخشش ستاره های کوچک مهربانیدرخش...
وقتی چشمانمان..کنج اتاق خلوتی را می گزیندمی دانیم زمستان رسیده استو عمر ما در رکود باتلاقی مسدود استوقتی سوار الاکلنگ چوبی می شویمو باد از سر ما می گذردلحظه ای طعم شیرین خوشبختی را می چشیماحساس دوران کودکیاحساس باهم بودنو احساس اینکه پدرهنوز هم در حیاط بزرگمانکنار بازیهای ما ایستاده استما چهار تایی ...به هوا پرواز می کنیمما چهار تایی به هوا پرواز می کنیمو آسمان امید ماستبیا به اتاق چادری منو ببین که چه کیفی دارد!...
شیشه های شفاف سرد یخیاز بلور های تنگ آسمانهمچنان می بارد و می باردو دخترانی که عاشق برف اندزیر چراغ می ایستندتا روزی ...دانه های متشخص برف رادر میان اوهام برفی اشاندر میان خیال های شیرین سپید هجا کنندو تکرار کنندزیستن را ...خندیدن را ...و نگاه کردن راآه ...برف ، برف ، برفبه تو نگاه می کنمبه تو که جواهر نشان روزی هستیکه از خوشبختی مطلقی می آییو می روی ...تا واژه ی ساده خوشبختی راتکرار کنان ، تکرار کنیو دیو...
در سکوت خالی شبدر سکوتی که پنجره مات و مبهوتبه بیداری ثانیه ها می اندیشدکسی منتظر است !کسی خسته تر از صداخسته تر از انتظارخسته تر از طبیعت استدر این شبی که همه در آرامش اندخواب از سر شخصی پریده است !درختانی که دلتنگ انداما ، استوار ...برگهایشان پشت پنجره ایستاده اندشاید ...در انتظار مهمانی قلبی هستندهمه حق دارندهمه حق خوب زیستن دارندو کار هر شب جیرجیرک هاستکه جیر می کشندکسی چه می داندشاید شعر خوشبختی اشان را ...
برگ درختان غمگین استبرگ درختان، غمگین استصدا...صدا، خشمگین استو هیاهوی یک - فریادِ دیرینهدر میان وزش های تند باددر میان انسانهای نامشخصو حرفهای دروغ، طغیان می کندپرده ی حریر پنجره را باد زده استو کسی پر رویانهدر میان صحبتهای هزار رنگدر میان حیاطی بزرگکه شاهد حرفهای سی ساله استقدم می زندو همسایگانی که ساکت اندکه منتظرند...برگ درختان غمگین استو چهره هایی که مضطرب اندو آنهایی کهبه مرگ، مهمانی خواهند دادو گلدان...
پر گشایم در بادهر کجا باشد ، باشدپرواز خواهم کردتند برخواهم خاستو خواهم رفتبه کوی سبز سپیدار رویایی!به ابدیت مطلق یک وجدانبه شهرهای محکمه دار سنگ فرشکه صحبت چلچله رااز میان شیشه های سرد مکدرکه روزی فریاد خواهند کشیدبا صداقت آواز قناریهم آغوش خواهند کردچهار چشمی ستکه هیچگاه...مرا رها نخواهد کردو هیچگاه...صحبت پنهان چلچله رابرا آنکه روزی...روزی هنگام طلوع خورشیدبه گوشِ خسته و متکبر و بی طاقتم رساندبه دست ...
من با زمین...من با آسمان، حرفی ندارمماه و چراغهادر یک خطوط پیوسته هستندو جاده ها مکعب های متحرک رابه حرکت تشویق می کنندصدا..از عمق دردازعمق یک مسیر ولخرجبه گوش می رسدو کسی که جان ما را مفتاز آسمان خریده استوقتی...پایان مرگ مجنون را دیدمقلب من از - آه - گره خوردو به دلم برات شدکه فردا...روز بدی خواهد بود!کاش آن شبماه مرموز مرا می کشتکاشهیچگاه...فردا را نمی دیدمو کاش هرگز، از خواب بیدار نمی شدمحرف من ...
وقتی نگاه پر سکوتم را ...بر قاب خالی خاطره های قدیمی می اندازمنمی دانم...از جان این دنیا چه می خواهموقتی ترنم سبز بادهای وحشی بودن رامژه های به خواب رفته ام رااز میان واژه های خیالی و توهم باراز میان چهار چوب منظبط یک قانونبه انتظار یک روز آفتابی می خوانممی گویم :انتظار بیهوده است و بودن یک سرابو واژه های حقیقی هستیدر خطوط مورب هوادر پشت چشم های شفاف مکدرکه زیستن را می طلبند معلق استآیا جان پر وهم و شور دنیاکه یک...
ماه در یک شب به زمین می رسدو دنیا همیشه ... در یک وضع عادی نمی چرخدزمان مسدود استو خواب از چشمانمان پریده استماه در یک شب به زمین می رسدو ما می دانیم ...که چقدر راه را بی میل آمده ایمهیچ کس ...در این دنیای واهی...انصاف را رعایت نمی کندو تمام آن زنانی که کسانی را تحمل می کنندکه با دیدن شاخه های سرخ همسایهعهد و پیمان خود را...در سوراخ جیب هایشان پنهان می کنندچرا عشق های واقعیجای خود را...به عشق های دروغین داده است...
خیره در نقطه ای پر ابهامخیره در کشاله یک شمعخیره در اندوه وحشتناک زمانانگار همه شب نگاه ها ...در پس پرده ی یک راز مات و مبهوت استنگاهی پر از سکوت ...پر از زجه ...پر از مرگ تکراری چشمی مصلوبو نقطه ای که پر از ابهامپر از واژگونی ها و همهمه هاستمسیر نامشخص کدامین تخیل راتا شاخ و برگ های بهت زدهتا آن سوی افکار تازیانه وار می تازدو روزهای تکراری که یکی پس از دیگریبرای اثبات مرگ نگاه از پی هم می گذردهیچ کس به مرگ کسی...
در مسیری که درآن... رستن های ابدی متوقف شده است! در خانه ای که انتظار... بامش را فرا گرفته است تنهایی ام... به زیر درخت انار مهمان استمرا بکشید...ای حقیقت های بی انصافمرا بکشید...قلب من، از سنگینی یک جداییاز سختی یک مرگ می سوزدمهربانم... چشم هایم به جانب راهی ستکه هرگز... قدم به آنجا نخواهی گذاشت قلبم... همیشه برای تو خواهد تپید تو ای پر فروغ... پر معنا... بینهایت خوب... تو آنقدر بزرگ و مهربان بودی...
قلب دنیا زخمی ستقلب کره ی خاکی می لرزدو قلب زمین ...در تپش اضطراب می غلطدو دنیایی که پر از سکوت سه بعدی ستحقیقت با کدامین عقربه های ساعتخود را آویخته است که پیدا نیست هر دو نالان اندزمین از لگد مال شدنو آسمان از درد دوریگاهی قلبی...گرفتار نگاه های پاک درختان می شودوآنگاه ناگفته ها طغیان می کندسکوت رازی دارد!که هیچگاه نمی خنددو گاهی . . .گاهی که نه !\ حقیقت همیشه تلخ است\رعنا ابراهیمی فرد...
نگران هستمچیزی مرا ربوده است ...در این جاده های دورکه نگاه ها به سوی تکاپوی گندم زار استمن کسی را گم کرده امآسمان آبی ستو کوه ها خود را از خجالت پنهان می کنندمن جایی را سراغ دارمکه جنازه ها را در آنجا دفن می کنندو خورشید بی احساسی را می شناسمکه چشمان جسد سرد متحرک را می آزاردمن در یک شب ...از میان مردگان کفن پوش برخواهم خاستو در یک شب ...از میان مردگان تاریکیکه پیوسته مرا سلام می دهندپیامی خواهم گرفتمن همه ...
شب طنین افکنده استشب طنین افکنده استو صدای زوزه ی سگان ولگردیکه امشب برای اولین باردر خانه ی همسایه مهمان اندمادر...از همه حساس تر استو می گوید ...حرف گل سرخ را باد نمی فهمدشب دارد می گریدتنها ...درختان زبان مرا می فهمندگلها...و پرندگان ...و تمام چراغ های همیشه بیدار شهردلم تنگ شبی ستکه پدر ما را می خواندکه پدر ، خاطره های دور رابرایمان می گفتکه پدر ما را دوست می داشتصدای جاری شدن آبصدای شفاف ماه من...
رد پایم مانده است ...رد پایم ...کنار سم یک اسب خیالیروی شفافیت بلورین برفروی ذرات خاک ...مثال یک خاطره ی فراموش شده ی قدیمیمانده است...من میان قدم هایمقدم زنان ...تا خانه ای گمنام می رفتممن ...به کلمه ی ساده ی خوشبختی می نگرمامشب ...شب از نور...شفافیت متورم شده استو قدم های کوچک کفشی...که تا دیروز پای مادرم بودرعنا ابراهیمی فرد...
غوغا غروب رادر میان نگاههای خسته ی منخواهد کاشتکار من . . .رسیدن ، به نقطه ای مشوش استآسمان ، ابر تیره به خود خواهد دیدو شب . . .چلچراغ های بی معنیاشک را معنا خواهند کردگریستن ، معمایی ساده استو چه زیباست . . .لحظه ی سکوتلحظه ی عشق ورزیدنلحظه گریستن ، برای تمام خاطره هاو لحظه بودن . . .در آن نقطه ای که هستیزیباست بودن...در آن لحظه ای که باید بودو زیباست عشق...در آن لحظه ای که باید ورزیدرعنا ابراهیمی فرد...
خانه تنهاست!بسان دختری که تنهایی اشتا ابدیت جاری ستباران چند روزی ست باریده استو ستاره ها... از دید زمان پنهان مانده اند خیابان منتظر استو نگاهی که لابلای خورشیدثانیه ها را می شماردزندگی همچون آبی روان جاری ستحرف ها... در پشت نگاه ها بی شمار استو دوست دارد چیزی نگویدکاش... کسی زمان را با هم آشتی می دادو طغیان... ما را به گرد فراموشی می سپردباد طغیان می کندو قلمی که از نوشتن شکسته استو تقدیری که بلاتکلیف مانده...
من از غرابت تنهایی می آیماز جایی می آیمکه انسانهایش بوی ساده زیستن را ندارندمن از میان سکوت و توهم می آیماز میان...خم کوچه هایی که هنوز از آنها عبور نکرده ایماز میان صدها هیاهوی فریبکه هنوز ...در پس پرده های مشکوک حرف پنهان مانده اندو جرات بیرون آمدن از رقم های افراط را ندارنداز میان انسانهای خوش برخوردی که -در پس نگاه های عارفانه خودحرفهای کذب هوسرانی را می پرورانندمن و تو دانستیم ...من و تو غوغای ترنم تردید راا...
به خاطرم بسپاریدکه هوا بی خورشید مانده استبه خاطرم بسپاریدکه کسی، در پشت پنجرۀ تاریک منخورشیدی نخواهد زاییددست از سر من بردارید!دست از سر من بردارید!رنگ نور...رنگ زرد...رنگ آفتاب رابه دستانم بسپاریدتا خورشید را..سرزمین اشباح شده از - نور - دعوت کنمو بگویم: خوش آمدی...خوش آمدیرعنا ابراهیمی فرد...
تصویر ها چه مظلومانه مرا می نگرندهوا تاریک است و زیستن دشواریک درد ناهنگام...یک درد ناپیدا...یک درد پنهان...انصاف نیست...جوانه ها، در سرزمین سیمانی بخوابندآنها معصوم اندمعصومانه، پناهشان دهیمتا شب را، احساس نکنندتا نداند...در امتداد شبشبی بی پایان نشسته استرعنا ابراهیمی فرد...
تخیل لحظه های روشناییدرختان پاییز را - توهم بار - کرده استلحظه های امیدوار با ناامیدگلاویز خواهند شدو زنبورها برای پادشاهی کندوی خودجنگ خواهند کردای مظلوم همیشگیاحساسها را نکشیدبگذاریددر باد آزادانه هوا بخورندرعنا ابراهیمی فرد...
من امتداد خواهم دادمن تا فاصله ی بین بودن و زیستنامتداد خواهم دادمن آبستن حرفم...دوست دارم در - غار حرا - نماز بخوانمآب، از سر ما گذشته استبگذارید حرف های خشنبی پروا، در میان هوا موج زندمن قلبم را داده اممن قلبم رابه شکست های - وحشتناک باد - داده امهوا تاریک استو ادراک حباب های تهی سختو عمق درناکی عمیق آن پرنده سختفریاد خواهم زدفریاد...مرگ و نیستی صدای یک فریادندکه می گویند: باد آبستن استمهتاب...!چگونه در دل ...
از دیار واژگونی ها خواهم پرسیداز چه نالانی !؟از کدامین رنگ ها...از کدامین واژه ها...از کدامین، نفرت بارترین نفرین هانفرین بر،زباله های انسان نمانفرین بر،آشغال ها...بیهودگی ها...در میان نقاب دو رویهاجایی که آبگینه ها خرد شده اندزیستن ...خوابیدن...دیدن آسان نیستخدا ما را زده است!لاش خور های در کمین نشستهکرکس های خبیثعقاب های هیجانی شده وحشتهوا را تاریک کرده اندرعنا ابراهیمی فرد...
انشایی از:دوست داشتن...علاقه ...عشق...آن گنجشک هاکه به خاطر عشق، شاهین گشتندمردند...حقیقت، واژگون شده استو خاک مثال عشق آنها رااز میان دریچه ی کوچک بلوربر باد سپرده است.قلب های منقلبقلبهای شیرین و فرهادلیلی و مجنون...قلب هایی که رگ های بی خیالی راواژگون ساخته بودنددر گذشته مانده استرعنا ابراهیمی فرد...
توهای خالی اطرافیاندرختان پاییز راتوهم بار کرده اندو من، برای خودمکه صدای پرندگان را می فهمماما نمی خواهم جواب دهم، ناراحت هستمای کاش...منسجم ترینصبح ها، باز می گشتتا پرندگاندر میان تاریکی شب، جان نمی دادندپرنده در کنارم، جان می دهدآن پرنده کهپیراهن زرد سرما را برتن دارد آن پرنده کهاشکهای یخ زده رابر دیار غمزده ها مهمان داردرعنا ابراهیمی فرد...
خنده های تلخ...خنده های مصلوب...خنده های بازمانده از قافلهو کسی که توان گریه نداردهزار بار می خنددحکایت خیلی هاحکایت همان، خنده استخنده های ناتمام شکستخنده های -بهت زده ی غریبخنده های نا ملموس ابهامرعنا ابراهیمی فرد...
ای مظلوم همیشگیجلوی آینه - آنقدر زیبا - بودمکه پرندگانبرای من - تَن تَن - می خواندندودلهایی کهبرایم می تپید ندنقش عاشق پیشه های مظلوم راچه کسی بازی خواهد کردفهم، مشکل استو شب تنها...و جیرجیرکهایی کهسازهای شب را در اختیار دارنددیوانه وار، شب روی می کنندزیستن...جاذبه ی مثلث برمودا...و راه رفتن...آن کششهای قطب جنوب و قطب شمالو باز راه رفتن...فهم مشکل است و هوا تاریکرعنا ابراهیمی فرد...
هیچ چیز مرا راضی نخواهد ساختو تردید چه کنم هابر فراز خانه های تخیل شادمانه می رقصندمی دانم...تنها، آرزوی یک خیال خوشساعتهای منزوی رابه - انتهای شب - امتداد خواهد دادمن باران غمگین روزگار رادر پسِ پرده های به ظاهر آرامدوست بازی خواهم کردای وای سایه ها...ای وای ترنم تنهایی...ای وای...سکوت هفت گانه ی هفت چنارفهم سایه ها، آسان نیستمن کجا مانده ام!زمان و مکان کجا؟رعنا ابراهیمی فرد...
ای مظلوم همیشگیاحساسها، شوالیه هایی هستنددر میان گرد باد حوادثاحساسهایی که...خواهان، التیام پلی هستنداز شبی به شبی دیگرقلبها ... !آن قلبها که تکیده ی -شکستهای باقی مانده از عشق اندآنها، شب تابهای پنهان رااز میان تاریکی شب، خواهند دزدیدو چراغ داربرای احساس گمشده ی خوداشک خواهند ریختشاید، کسی نمی داندکه صبح نزدیک استرعنا ابراهیمی فرد...
باید \چشمها را شست \تا انتهای حقیقتی پاکمقطع زمانی کههمه در یک مسیرآن را، طی نمی کنندعده ای در گذشته و عده ای در آیندهبازی شطرنج می کنند.نا امیدیها...طبیعت را، بارور خواهند ساختباد آبستن استباد آبستن استادراک شیشه ها، متفاوتو تضاداز پشت بلورها - متبلور - شده استارابه می گذردتا جولان دادن، خماریهای حقیقتتا سقفهای خزان زده ی تخیل رااز سکوت آب و آینه برهاندرعنا ابراهیمی فرد...
و اینک سکوت...تفکری بر،بالاتر از رنگ - سیاه - رنگی نیستو تطهیری بر،تاریکی وحشت زای حیاتو صدای اذانکه آغاز شب را، اخطار می دهدو سکوتی پر معنا برای آسمانرعنا ابراهیمی فرد...
به خاطرم بسپاریدتاهیچ گاه رنگ سبز رااز جیب های تنهایی ام، بیرون نگذارمبه خاطرم بسپاریدتا هیچگاه...لبخندی را که بر مرگ، می زنمنثار چشمانِ مظلوم دیگرینگردانمرعنا ابراهیمی فرد...