شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
چه برفی روییده !کاش پانگذارد هیچ بهاری برآنخُنُک بماند دشت زمستان...
من چله کوچیکه بودم ، تو چله بزرگهمن برفی تر.. زمستونی ترتو پرشکوه تر .. خواستنی تر...
دلم زمستانی می خواهدآنقدر برفیکه هیچ از دنیا نبینم...
شیشه های شفاف سرد یخیاز بلور های تنگ آسمانهمچنان می بارد و می باردو دخترانی که عاشق برف اندزیر چراغ می ایستندتا روزی ...دانه های متشخص برف رادر میان اوهام برفی اشاندر میان خیال های شیرین سپید هجا کنندو تکرار کنندزیستن را ...خندیدن را ...و نگاه کردن راآه ...برف ، برف ، برفبه تو نگاه می کنمبه تو که جواهر نشان روزی هستیکه از خوشبختی مطلقی می آییو می روی ...تا واژه ی ساده خوشبختی راتکرار کنان ، تکرار کنیو دیو...
هوا برفی زمین بسیار سردستمعابر خالی از هر هرزه گردستندارد وحشتی از سوز و سرماگل یخ، بار دیگر غنچه کرد ست...
رسید از راه شب یلدازمستون باز میشه فردانبستی کوله تو ، آذر ؟؟؟زمستون برفیه اینجابجنب آذر ، بجنب پاییزشدیم از عاشقی لبریززمستون فصله دیدارهصدای ساز و گیتارهشال برفی شو انداختهننه یلدا روی باغچهمثه بید داره می لرزهچقدر سرده شبه چله(( بخواب ای بهترین پاییزرسیده نوبته یلداتب سرد تن باغچهنشونی میده از سرمالالا لای لای لالا لای لایسپیدی میرسه از راهشبه عشقه ، شبه چلهشبه تجدید خاطرها ))بلور یخ توو نور ما...
نباشیمن هیچ حسی به روز برفی ندارم...
مانند برفی، پاک و ساکت، تا که باریدیکلّ مدارس در جهان تعطیل شد بانو.......
دوست دارم برگردم اون دوران که بابام بیدارم میکرد و میگفت : پاشو ببین چه برفی اومده …...
تو برفی آرام می باری و می روی و من یک عمر نبودنت را چکه خواهم کرد!...
خیابانهای یخ زدهتمام خیابانها سفید شده بود و همچنان برف میبارید. زنی که بچه یکی، دو سالهاش را در بغل گرفته بود کلاه بچه را تا روی پیشانی کشید و گفت: «چه برفی... مامان جان برفو نگاه کن» نوزاد خوابآلود بود و چرت میزد. راننده گفت: «تو این برف و سرما آدم دلش برا این کارتن خوابا میسوزه... بیچارهها چکار میکنن؟» زن گفت: «اینها که دلسوزی ندارن...» راننده گفت: «چرا ندارن؟» زن گفت: «مرده شوربردهها همشون معتادن...» سکوت شد. کمی جلوتر زن گفت: «ن...
روز برفی در مقابل روزهای معمولی، مثل جمعهس نسبت به بقیه روزای هفته!...
حس غریبی دارم روزهایِ برفیروزهایی ڪہ صورتم از سرما می سوزد ودست هایم در جیبم هم گرم نمی شود…سُر می خورم و می افتم وخودم بلند می شوم…خودم خودم را می تڪانم وادامہ می دهم…چیزی درونِ سینہ ام دارد یخ می زنداز بس می گویمتنھایی هم عالمی دارد…تا بھانہ گیری هایش تمام شود…تا دنبال ردِ پاهایت نباشد…تا همہ اش نگوید تو…همہ اش نگوید اگر تو بودیاین طور می شد و آنطور می شد…حسِ غریبی دارم روزهایِ برفیخیلی غریبانہ تر از روزهایِ بارا...
مثلِ سالهای برفی میماند/ روزهای امروز / از زانوان /بالاتر رفته/ سالِ برفیِ سیاه/ حالا/نشسته ام/ خاطره های یخ زده را می شُمارم/ چیزی بیادم نمی آید/ تاریخ را فراموشی گرفته/نیستی/ پشتِ سر هم/ نشسته/ به آینه نگاه میکند......
در این روزهای برفی آیا برای گنجشکان دانه ای ریخته ای ؟پرنده دل من نیز ، دیر زمانیست که در برف گیر افتاده . . ....
تا وقتی تو هستی که دستانم را بگیری،آرزو میکنم هر روز زمین بخورم!کاش تابستانها هم برفی بود !...
توراز فصلها را میدانیوقتی پاییزآهنگ رنگ رنگ موهایتتابستانالتهاب سرخ لبانتزمستانسپیدی شانههای برفیاتو بهارقرار با اطلسیهادر مردمک چشمان توست...
یلدای چشم های تو برفی ترین شب استیلدای چشم های تو طوفان میآوردامشب تمام وسوسه ها در نگاه توستابلیس هم به دین تو ایمان می آورد...
همیشه اونو می دیدم توی کوچه های برفیبین ما فقط نگاه بود نه کلامی بود نه حرفیحرف من همیشه خنده جواب اون یه تبسمزیر لب زمزمه می کرد اما حرفاش واسه من گم......
زمستون و روزای برفیش برام سرد نیستنتا وقتی خاطرات گرمت همرامه...