سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
برشی از متن کتاب دایی جان ناپلئونمن یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید این طور نمی شد.آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعده های طلایی برای عصر، ما را، یعنی من و خواهرم را توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعد از ظهر برای همه ی بچه ها اجباری بو...
پر گشایم در بادهر کجا باشد ، باشدپرواز خواهم کردتند برخواهم خاستو خواهم رفتبه کوی سبز سپیدار رویایی!به ابدیت مطلق یک وجدانبه شهرهای محکمه دار سنگ فرشکه صحبت چلچله رااز میان شیشه های سرد مکدرکه روزی فریاد خواهند کشیدبا صداقت آواز قناریهم آغوش خواهند کردچهار چشمی ستکه هیچگاه...مرا رها نخواهد کردو هیچگاه...صحبت پنهان چلچله رابرا آنکه روزی...روزی هنگام طلوع خورشیدبه گوشِ خسته و متکبر و بی طاقتم رساندبه دست ...
در دالان دلتنگیمن هم سوز سیگارمتو آزاد آغوششمن محبوس دیوارمدر دوران بعد از تومن پاییز پاییزمتو مستانه می خندیمن یک بغض یک ریزمدر همهمه ی سرمامن هم سنگ بورانمتو آرش ز ِه بر کفمن ارتش تورانمدر جمله ی بودن هامن هم فعل آوارمتو فاعل سر مستیمن مفعول آزارمدر جبهه ی هجر تومن با درد هم رزممدر قصد خودم کشتنمن عزم ترین جزمممن بی تو زمین خوردمآری گل صد برگم باور بکنی یا نهمن مشغله ی مرگمآری که ب...